گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سی ام
.دست يافتن سلطان محمد خوارزمشاه بر شهرهاي غوريان در خراسان‌




پيش از اين گفتيم كه حسين بن خرميل، والي هرات، با محمد خوارزمشاه نامه‌نگاري كرد و پيام فرستاد و درباره گرايش خود بدو و فرمانبرداري از او، و كناره گيري خود از فرمان غوريان، سخن گفت.
همچنين شرح داديم كه با غياث الدين محمود به فريبكاري پرداخت و درباره خطبه خواندن به نام او و فرمانبرداري از او زبانبازي آغاز كرد زيرا انتظار رسيدن لشكر خوارزمشاه را داشت.
از حركت رسول غياث الدين و ابن زياد هم كه حامل فرمان حكومت هرات و خلعت براي حسين بن خرميل بودند خبر داديم.
همينكه خلعت‌هاي غياث الدين محمود به هرات رسيد، حسين بن خرميل و يارانش آنها را پوشيدند.
فرستاده غياث الدين سپس از حسين بن خرميل خواست كه به
ص: 107
نام غياث الدين خطبه بخواند.
حسين بن خرميل جواب داد: «روز جمعه به نام او خطبه خواهيم خواند.» در همين اوقات لشكري كه به فرمان سلطان محمد خوارزمشاه براي هرات فرستاده شده بود، به هرات نزديك گرديد.
از اين رو، حسين بن خرميل دلگرمي يافت و روز جمعه، وقتي كه درباره خطبه با او صحبت شد، گفت:
«با رسيدن چنين دشمني ما كار مهم‌تري در پيش داريم.» گفت و گو درين باره ميان آنان به درازا كشيد و ابن خرميل از خطبه خواندن همچنان خودداري مي‌كرد تا لشكر خوارزمشاه از راه رسيد.
ابن خرميل به ديدارشان شتافت و آنان را دم دروازه شهر منزل داد.
لشكريان خوارزمشاه به او گفتند:
«خوارزمشاه به ما دستور داده است كه در هيچ كاري با شما مخالفت نكنيم.» ابن خرميل درين خصوص از آنان سپاسگزاري كرد.
از آن پس هر روز براي ديدارشان از شهر بيرون مي‌رفت و دستورهائي مي‌داد و جيره بسيار در اختيارشان مي‌گذاشت.
در اين گير و دار براي حسين بن خرميل خبر رسيد كه سلطان محمد خوارزمشاه به بلخ رسيده و آن جا را محاصره كرده، و چون فرمانرواي بلخ با او در بيرون شهر به جنگ پرداخته، او نتوانسته خود را به شهر نزديك كند و در چهار فرسنگي شهر اردو زده است.
ص: 108
ابن خرميل به شنيدن اين خبر از اظهار اطاعت نسبت به خوارزمشاه پشيمان شد و به ياران نزديك خود گفت:
«ما خطا كرديم كه به فرمان اين مرد در آمديم. چون من اكنون او را زبون و ناتوان مي‌بينم.» آنگاه شروع به باز گرداندن لشكر خوارزمشاه كرد و به سرداران لشكر گفت:
«خوارزمشاه كسي را پيش غياث الدين محمود فرستاده تا به او بگويد: من بر سر پيماني كه ميان ماست، استوار هستم. و از خراسان آنچه را كه به پدرت تعلق داشت به تو واگذار مي‌كنم.
بنابر اين بهتر است اكنون بر گرديد تا ببينيم بعد چه خواهد شد.» در پي اين سخن هدايائي نيز براي سران لشكر فرستاد و آنان را باز گرداند.
غياث الدين محمود، همينكه خبر رسيدن لشكر خوارزمشاه به هرات را شنيد، تيول ابن خرميل را گرفت و كسي را به كرزبان فرستاد و آنچه ابن خرميل در آنجا داشت، از دارائي و فرزندان و چارپايان و غيره همه را گرفت و ياران او را به بند انداخت.
در پي اين پيشامد، غورياني كه به حسين بن خرميل علاقه‌اي داشتند برايش نامه نوشتند كه: «اگر غياث الدين تو را ببيند، خونت را خواهد ريخت.» مردم هرات وقتي شنيدند كه غياث الدين با خانواده ابن خرميل و دارائي او چه كرده، بر آن شدند كه ابن خرميل را بگيرند و به غياث- الدين محمود نيز نامه‌اي بنويسند و از او بخواهند كه نماينده‌اي بفرستد
ص: 109
تا شهر هرات را تسليم وي كنند.
قاضي صاعد، قاضي هرات، و ابن زياد در اين باره به غياث- الدين نامه نگاشتند.
ابن خرميل همينكه شنيد كه غياث الدين با خانواده او چه كرده و مردم هرات نيز چه نقشه‌اي برايش كشيده‌اند ترسيد از اين كه مبادا در گرفتن او شتاب ورزند.
بدين جهة پيش قاضي هرات حاضر شد و بزرگان شهر را نيز فرا خواند و با ايشان به نرمي سخن گفت و خود را با آنان نزديك ساخت و فرمانبرداري خود را نسبت به غياث الدين آشكار كرد.
آنگاه گفت: «من هم اكنون لشكر خوارزمشاه را برگردانده‌ام و مي‌خواهم رسولي را پيش غياث الدين بفرستم و او را از فرمانبرداري خويش آگاه سازم. از شما هر كس كه سخنش در غياث الدين اثر مي‌كند نامه‌اي درباره فرمانبرداري من بنويسد تا آنرا با اين رسول پيش غياث الدين بفرستم.» پيشنهادش را پسنديدند و نامه‌اي را كه مي‌خواست برايش نوشتند.
حسين بن خرميل نامه را گرفت و بدست رسول داد و هنگامي كه مي‌خواست او را روانه كند، سفارش كرد كه وقتي شب فرا رسيد به راه نيشابور برگردد و تند برود تا خود را به لشكر خوارزمشاه برساند و كاري كند كه آن لشكر دوباره به هرات باز گردد.
فرستاده او نيز دستور او را به كار بست و در جائي كه دو روز راه تا هرات فاصله داشت، به لشكر خوارزم شاه پيوست و به آنان گفت كه باز گردند.
ص: 110
آنان هم برگشتند و چهار روز پس از حركت فرستاده حسين بن خرميل، به هرات رسيدند در حاليكه فرستاده ابن خرميل نيز پيشاپيش ايشان مي‌آمد.
ابن خرميل به ديدارشان شتافت و با بانگ طبل‌هائي كه به دست پيشروان لشكر نواخته مي‌شد، به شهر داخلشان كرد.
همينكه وارد شهر شدند، ابن خرميل، ابن زياد فقيه را گرفت و چشمش را از كاسه در آورد.
قاضي صاعد را نيز از شهر بيرون راند.
از غوريان نيز هر كس را كه نزدش بود، همچنين، هر كسي را كه هواخواه غوريان ميدانست بيرون كرد.
آنگاه دروازه‌هاي شهر را به دست خوارزميان سپرد و با آن لشكر براي جنگ با غياث الدين محمود رهسپار فيروز كوه شد.
اما غياث الدين، او نيز به قصد هرات از فيروز كوه بيرون آمد و لشكري را به سوي هرات گسيل داشت.
سپاهيان او يك مركز دامداري را كه تعلق به مردم هرات داشت، گرفتند.
خوارزمياني كه پاسدار هرات بودند، بيرون آمدند و به هرات الرود و نواحي ديگر تاختند و به تاراج پرداختند.
غياث الدين هنوز در فيروز كوه بود كه خبر حمله سلطان محمد خوارزمشاه به بلخ به گوش او رسيد.
لذا به همه لشكريان خود فرمان داد تا به سوي هرات پيشروي كنند. فرماندهي اين لشكر را نيز به علي بن ابو علي سپرد.
ص: 111
اين لشكر حركت كرد در حالي كه امير اميران بن قيصر طلايه لشكر را در اختيار داشت.
امير اميران فرمانرواي طالقان بود و باطنا با غياث الدين محمود ميانه خوشي نداشت زيرا طالقان را از او گرفته بود.
لذا به ابن خرميل پيام فرستاد و او را آگاه ساخت از اين كه طلايه لشكر غياث الدين را در اختيار دارد. به او توصيه كرد كه خود را به وي برساند و سوگند خورد كه اگر پيشش بيايد از حركتش جلو- گيري نخواهد كرد.
حسين بن خرميل به دريافت اين پيام روانه شد و ناگهان بر لشكر غياث الدين تاخت.
لشكريان او هنوز سوار بر اسب‌هاي خود نشده بودند كه سپاهيان ابن خرميل با ايشان در آميختند و گروهي از ايشان را كشتند.
ابن خرميل ياران خود را از در افتادن با غوريان بازداشت زيرا مي‌ترسيد به هلاك برسند. فقط اموالشان را به غنيمت برد و اسماعيل خلجي را نيز اسير كرد.
آنگاه در جاي خود ماند و لشكر خويش را فرستاد كه به بادغيس و جاهاي ديگر در آن حدود حمله بردند و به يغماگري پرداختند.
بر اثر اين شكست، كار غياث الدين دشوار گرديد و بر آن شد كه شخصا روانه هرات گردد.
اما در اين هنگام خبر يافت كه علاء الدين، صاحب باميان، به گونه‌اي كه بعد شرح خواهيم داد، به غزنه بازگشته است.
ص: 112
به شنيدن اين خبر همچنان در فيروز كوه ماند و منتظر شد تا ببيند كه كار علاء الدين و تاج الدين الدز به كجا خواهد انجاميد.
اما بلخ. سلطان محمد خوارزمشاه، همينكه خبر كشته شدن شهاب الدين به گوشش رسيد، غورياني را كه در جنگ نزديك دروازه خوارزم اسير كرده بود، از بند بيرون آورد و آزاد ساخت.
به ايشان خلعت داد و مهرباني كرد و پول‌هائي بخشيد و گفت:
«غياث الدين محمود برادر من است و فرقي ميان من و او نيست. از شما هر كس كه دلش خواست پيش من بماند، بماند، و هر كس كه خواست پيش غياث الدين برود، او را خواهم فرستاد. غياث- الدين اگر به چيزي نياز داشته باشد و آن را از من بخواهد، به خاطر او از آنچه خواسته صرف نظر خواهم كرد.» خوارزمشاه به محمد بن علي بن بشير هم كه از بزرگان امراء غوري بود، مهرباني بسيار كرد و براي دلجوئي از غوريان تيولي به وي بخشيد. و او را ميان خود و فرمانرواي بلخ سفير قرار داد.
آنگاه پيشاپيش او، برادر خود علي شاه را با لشكر خويش به بلخ فرستاد.
همينكه اين لشكر به بلخ نزديك شد، عماد الدين عمر بن حسين غوري، امير بلخ، به دفاع پرداخت و نگذاشت لشكر در برابر شهر اردو زند.
در نتيجه، لشكريان خوارزمشاه چهار فرسنگ دورتر اردو زدند و علي شاه به برادر خود، سلطان محمد خوارزمشاه پيام فرستاد و
ص: 113
او و را از نيرومندي مردم بلخ آگاه ساخت.
سلطان محمد به دريافت اين پيام در ماه ذي القعده اين سال به سوي بلخ روانه شد.
همينكه به بلخ رسيد، فرمانرواي بلخ آماده كارزار شد و با خوارزميان به پيكار پرداخت.
سلطان محمد حريف مردم بلخ نشد زيرا شماره ايشان بسيار بود. از اين رو دست از جنگ بداشت و به استراحت پرداخت.
همينكه شب فرا رسيد، بي‌خبر بر آنان حمله برد و مردم بلخ به بدترين گونه غافلگير شدند.
امير بلخ در برابر اين محاصره پايداري كرد زيرا از سوي سروران خويش، يعني فرزندان بهاء الدين صاحب باميان، انتظار كمك داشت و آنها هم، چنان كه ذكر خواهيم كرد، به سبب گرفتاري در غزنه، نمي‌توانستند بلخ را دريابند.
سلطان محمد خوارزمشاه چهل روز در برابر بلخ ماند.
در اين مدت، هر روز سوار مي‌شد و به جنگ مي‌پرداخت.
بسياري از يارانش كشته مي‌شدند و هيچ كاري هم از پيش نمي‌برد.
از اين رو به وسيله محمد بن علي بن بشير غوري، به عماد- الدين امير بلخ پاداش گزافي وعده داد تا در برابر آن شهر بلخ را تسليم وي كند.
ولي عماد الدين نپذيرفت و گفت: «شهر را واگذار نمي‌كنم مگر به صاحبانش.» سلطان محمد خوارزمشاه كه ديد محاصره بلخ به نتيجه‌اي نمي‌رسد، تصميم گرفت از آن جا به هرات برود.
ص: 114
ولي وقتي صاحبان بلخ، كه فرزندان بهاء الدين فرمانرواي باميان بودند، چنان كه به خواست خداي بزرگ شرح خواهيم داد، براي بار دوم به غزنه رفتند و تاج الدين الدز اسيرشان كرد، سلطان محمد خوارزمشاه از تصميم خود برگشت و محمد بن علي بن بشير را از سوي خود پيش عماد الدين فرستاد تا به او خبر دهد كه سرورانش اسير شده‌اند و ديگر براي او جاي حرف باقي نيست و براي درنگ در تسليم شهر بهانه‌اي ندارد.
محمد بن علي بن بشير براي انجام رسالت خود پيش عماد الدين رفت و به چرب‌زباني و فريبكاري پرداخت.
گاهي عماد الدين را به مهر سلطان محمد اميدوار مي‌ساخت و گاهي او را از قهر وي مي‌ترساند تا سرانجام عماد الدين حاضر شد كه به فرمان خوارزمشاه در آيد و به نام او خطبه بخواند و اسمش را روي سكه ضرب كند.
عماد الدين در ضمن به محمد بن علي گفت: «ولي مي‌دانم كه خوارزمشاه نسبت به من وفادار نخواهد ماند.» آنگاه كسي را پيش سلطان محمد خوارزمشاه فرستاد تا از او در برابر آنچه مي‌خواست سوگند بگيرد.
بدين گونه كار صلح به انجام رسيد و عماد الدين از شهر بيرون شد و پيش خوارزمشاه رفت.
خوارزمشاه او را خلعت داد و به بلخ باز گرداند.
اين پيشامد در پايان ربيع الاول سال 603 روي داد.
سلطان محمد خوارزمشاه سپس رهسپار كرزبان شد تا آن جا را در ميان گيرد.
ص: 115
كرزبان را علي بن ابو علي اداره مي‌كرد.
خوارزمشاه براي غياث الدين محمود پيام فرستاد و گفت:
«كرزبان را عموي تو به حسين بن خرميل واگذار كرده بود. و اكنون هم به ابن خرميل مي‌رسد. بنابر اين از آن دست بردار.» غياث الدين حاضر به اين گذشت نشد و گفت: «ميان من و تو شمشير حكم خواهد كرد.» خوارزمشاه هم محمد بن علي بن بشير را پيش علي بن ابو علي، دارنده كرزبان، فرستاد.
محمد بن علي با همان چرب‌زباني كه داشت او را به خوارزمشاه متمايل ساخت و از كمك غياث الدين مأيوس كرد. و آنقدر در اين باره سخن گفت تا علي بن ابو علي از كرزبان دست كشيد و آن را تسليم كرد.
سپس روانه فيروز كوه شد.
غياث الدين محمود از كاري كه او كرده بود به خشم آمد و دستور داد تا او را بكشند. ولي سردارانش از او شفاعت كردند و او از خونش در گذشت.
سلطان محمد خوارزمشاه كرزبان را كه گرفته بود در اختيار حسين بن خرميل گذاشت.
بعد كسي را پيش عماد الدين، دارنده بلخ، فرستاد و او را پيش خود خواند.
به او پيام داد و گفت:
«براي من مهمي پيش آمده و به منظور مشورت در اين باب بايد
ص: 116
تو هم حضور داشته باشي. چون تو امروز از نزديك‌ترين دوستداران ما هستي.» عماد الدين به دريافت اين پيام، نزد خوارزمشاه رفت.
ولي خوارزمشاه او را گرفت و به خوارزم فرستاد.
آنگاه به بلخ رفت و بر آن شهر دست يافت و جعفر تركي را در آن جا نماينده خود ساخت.
ص: 117

دست يافتن خوارزمشاه به شهر ترمذ و تسليم آن شهر به ختائيان‌

سلطان محمد خوارزمشاه پس از تصرف بلخ، شتابان به سوي شهر ترمذ رفت.
پسر عماد الدين، صاحب بلخ، ترمذ را در اختيار داشت.
خوارزمشاه به وسيله محمد بن علي بن بشير براي او پيام فرستاد كه:
«پدرت در شمار نزديك‌ترين ياران من و بزرگترين سرداران من در آمد و بلخ را هم به من سپرد. ولي از او ناروائي ديدم كه بدم آمد و نتوانستم تحمل كنم. بدين جهة او را محترم و گرامي به خوارزم فرستادم. اما تو در چشم من مانند برادر من هستي.» همراه با اين سخنان به وي وعده‌هائي داد و تيول بسياري بخشيد.
محمد بن علي كه پيغامگزار خوارزمشاه بود، به فريفتن پسر عماد الدين پرداخت.
ص: 118
صاحب ترمذ ديد خوارزمشاه از يك سو، و ختائيان از سوي ديگر او را محاصره كرده‌اند. سروران او را هم تاج الدين الدز در غزنه به بند اسارت انداخته است.
با در نظر گرفتن اين احوال راه چاره را بسته ديد و دلسرد گرديد.
ناچار كسي را پيش خوارزمشاه فرستاد تا از او درباره- وعده‌هائي كه داده، سوگند بگيرد.
سلطان محمد خوارزمشاه نيز سوگند خورد و ترمذ را از او گرفت و آن شهر را به ختائيان تسليم كرد.
خوارزمشاه با اين كار، يعني با تسليم ترمذ به ختائيان، براي خود لعنتي بزرگ و شهرتي ننگين ببار آورد.
ولي، پس از اين بدنامي، به مردم اظهار داشت كه ترمذ را از آن رو به ختائيان وا گذاشته كه ديگر متعرض خراسان نشوند و او پايه‌هاي فرمانروائي خويش را در خراسان استوار سازد. پس از فراغت از خراسان، پيش ختائيان باز خواهد گشت و ترمذ و شهرهاي ديگر را از آنها خواهد گرفت.
همين كار را هم كرد.
پس از دست‌يابي او به خراسان و حمله او بر شهرهاي ختا و تصرف آن شهرها و از ميان بردن ختائيان، مردم دانستند كه او راست مي‌گفته و از واگذاري ترمذ به ختائيان جز نيرنگ و فريب انديشه ديگري نداشته است.
خدا او را بيامرزاد!
ص: 119

بازگشت فرزندان صاحب باميان به غزنه‌

پيش از اين گفتيم كه تاج الدين الدز ترك به غزنه رسيد و پس از تصرف غزنه، علاء الدين و جلال الدين، فرزندان بهاء الدين سام صاحب باميان، را از آن جا بيرون كرد.
الدز از دهم ماه رمضان تا پنجم ذي القعده سال 602 در غزنه به سر برد.
در اين مدت با مردم نيكرفتاري كرد و به داد و دهش پرداخت.
تيول‌هائي براي سرداران معين كرد.
برخي از آنان در غزنه ماندند و برخي به فيروز كوه پيش غياث الدين محمود رفتند. عده‌اي ديگر نيز به خدمت علاء الدين، فرمانرواي باميان، روانه شدند.
تاج الدين الدز نه به نام خود خطبه مي‌خواند نه به نام كسي ديگر.
به مردم وعده مي‌داد كه: «فرستاده من در نزد سرور من،
ص: 120
غياث الدين است. همين كه از پيش او برگردد، به نام غياث الدين خطبه خواهم خواند.» مردم نيز به شنيدن سخنان او خوشوقت مي‌شدند.
اما تاج الدين الدز با اين سخنان نيرنگ مي‌كرد، و هم مردم را فريب مي‌داد، هم غياث الدين را، چون اگر اين كار را نمي‌كرد بيشتر تركان و مردم ديگر، از گرد او پراكنده مي‌شدند و در اين صورت ناتوان مي‌گرديد و از پايداري در برابر فرمانرواي باميان باز ميماند.
از اين رو با آن سخنان و حرف‌هائي همانند آنها تركان و ديگران را در خدمت خويش نگاه مي‌داشت.
اما پس از پيروزي بر فرمانرواي باميان، به گونه‌اي كه شرح خواهيم داد، آنچه را كه پنهان مي‌كرد، آشكار ساخت.
وضع او بدان نحو بود كه شنيد علاء الدين و جلال الدين، دو فرزند بهاء الدين صاحب باميان، با لشكريان بسيار به غزنه نزديك شده‌اند و بر آن سرند كه غزنه را تاراج كنند و مال و جان مردم را مباح شمارند.
مردم را بيم و هراسي سخت فرا گرفت.
تاج الدين الدز بسياري از لشكريان خويش را بسيج كرد و به راه دشمنان خود فرستاد.
اين عده با پيشروان لشكر باميان روبرو شدند و به جنگ پرداختند.
در اين جنگ گروهي از تركان كشته شدند و لشكر باميان بر آنان دست يافت.
ص: 121
آنان كه ياراي پايداري در برابر آن لشكر را نداشتند، شكست خوردند و گريختند.
لشكريان علاء الدين سر در پي ايشان نهادند و از ايشان پي در پي مي‌كشتند و اسير مي‌گرفتند.
آن عده از شكت‌خوردگان كه جان بدر برده بودند به غزنه رسيدند و تاج الدين الدز كه كار را چنين ديد، گريزان از غزنه بيرون رفت تا رهسپار شهر خود، كرمان، گردد.
ولي گروهي از لشكر باميان، كه نزديك به سه هزار سوار بودند، بدو رسيدند.
جنگ سختي ميان دو دسته در گرفت و الدز دشمن را از خود دور ساخت و از كرمان اسلحه بسيار و پول فراوان خواست و همه را ميان لشكريان خود پخش كرد.
اما علاء الدين و برادرش داخل غزنه نشدند و آنجا را رها كردند و در پي الدز شتافتند.
الدز همينكه خبر نزديك شدن ايشان را شنيد، از كرمان رفت و در آن جا اغتشاشي روي داد و مردم يك ديگر را غارت كردند.
علاء الدين و برادرش كرمان را گرفتند و به مردم امان دادند.
سپس بر آن شدند كه به سوي غزنه باز گردند و آن شهر را تاراج كنند.
مردم غزنه، همينكه اين خبر را شنيدند پيش قاضي سعيد بن مسعود رفتند و حال خود را باز گفتند و از آن وضع شكايت كردند.
ص: 122
قاضي سعيد نيز پيش وزير علاء الدين، معروف به «صاحب»، رفت و او را از حال مردم آگاه ساخت.
صاحب به دلجوئي از مردم پرداخت و آنان را تسكين داد.
ولي يكي از كساني كه مورد اعتماد مردم بود به آنها گفت كه مهاجمان براي يغماي شهر گرد هم آمده و همدست شده‌اند.
مردم هم آماده دفاع گرديدند و دروازه‌هاي محلات و راه‌ها را بستند و براي پيكار با دشمن ارابه‌ها و سنگ‌ها فراهم آوردند.
گروهي از بازرگانان عراق و موصل و شام و جاهاي ديگر نيز گرد آمدند و پيش ياران سلطان شهاب الدين شكايت بردند.
ولي هيچ كس به شكايتشان گوش نداد.
از اين رو به خانه مجد الدين ربيع، فرستاده خليفه عباسي رفتند و از او پناه خواستند.
مجد الدين ايشان را آرام كرد و وعده داد كه از ايشان و مردم شهر شفاعت كند.
بدين منظور، پيش سردار بزرگي از غوريان كه او را سليمان سيس مي‌خواندند و پيري گرامي بود و همه دستورش را به كار مي‌بستند، كسي را فرستاد تا او را از آن حال آگاه سازد و خواهش كند كه نامه‌اي به علاء الدين و برادرش بنويسد و از مردم شفاعت كند.
سليمان بن سيس نيز چنين كرد و در ميانجيگري از مردم بيش از اندازه پافشاري نمود و علاء الدين و برادرش را ترساند كه اگر در يغماي غزنه اصرار ورزند، از مردم شهر زيان خواهند ديد.
پس از مراجعات بسيار و گفت و گوي زياد درين باره، سرانجام مردم غزنه را بخشيدند.
ص: 123
اما چون به لشكرياني كه همراه داشتند، وعده غارت را داده بودند، به آنان، در عوض مالي كه ميبايست از غارت به دست آورده باشند، از خزانه خود پول دادند.
بدين گونه مردم غزنه آرام شدند و دو برادر نيز با لشكر خود در اواخر ذي القعده به سوي غزنه بازگشتند.
در اين بازگشت خزانه‌اي را نيز همراه داشتند كه الدز از مؤيد الملك، هنگامي كه با جسد شهاب الدين مقتول برمي‌گشت، گرفته بود.
به اين خزانه نهصد بار جامه و طلا نيز افزوده شده بود و از چيزهائي كه در آن يافت مي‌شد دوازده هزار دست جامه زربفت بود. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌31 123 بازگشت فرزندان صاحب باميان به غزنه ..... ص : 119
در غزنه علاء الدين بر آن شد كه مؤيد الملك را به وزارت خود منصوب سازد.
برادرش جلال الدين، همينكه اين خبر را شنيد، مؤيد الملك را احضار كرد و بدو با وجود كراهتي كه از قبول وزارت او داشت، خلعت پوشاند و او را وزير خود ساخت.
علاء الدين به شنيدن اين خبر، مؤيد الملك را گرفت و به بند انداخت و زنداني كرد.
در نتيجه اين كار ميان دو برادر اختلاف افتاد و انديشه‌هاي مردم نيز درباره ايشان دگرگون شد.
بعد، هنگامي كه علاء الدين و جلال الدين خزانه را بين خود قسمت مي‌كردند و بر سر اين تقسيم چنان ميانشان ستيزه در مي‌گرفت كه ميان بازرگانان نيز روي نمي‌داد، مردم اينطور استدلال مي‌كردند
ص: 124
كه كار آن دو برادر، به خاطر بخل و اختلافي كه دارند، راست نخواهد شد.
سرداران نيز پشيمان بودند از اين كه به آن دو برادر گرويده و غياث الدين محمود را، با وجود مهرباني و بخششي كه داشت، ترك گفته بودند.
بعد، هنگامي كه جلال الدين و عمويش عباس با قسمتي از آن لشكر به باميان رفتند و علاء الدين در غزنه ماند، وزير او عماد- الملك با افراد لشكر و توده مردم بناي بدرفتاري را گذشت.
در نتيجه، اموال تركان از دستشان رفت و از هستي ساقط شدند تا جائي كه از ناچاري، مادران فرزندان خود را مي‌فروختند و هر چه اين زنان بيچاره ناله و زاري مي‌كردند، التفاتي نمي‌نمودند.
ص: 125

برگشتن الدز به غزنه‌

همينكه جلال الدين از غزنه رفت و تنها برادرش علاء الدين در غزنه ماند، تاج الدين الدز و تركاني كه با وي بودند لشكر انبوهي فراهم آوردند و به غزنه بازگشتند.
وقتي به كلوا رسيدند، آن جا را گرفتند و گروهي از غوريان را كشتند.
كساني كه از كلوا گريخته بودند، خود را به كرمان رساندند.
الدز در پي ايشان شتافت و مملوك بزرگي از مملوكان شهاب الدين را كه اي دكزتتر نام داشت به فرماندهي دو هزار سوار گماشت كه ترك و خلج و غز و غوري و غيره بودند.
در كرمان علاء الدين لشكري داشت تحت فرماندهي سرداري كه ابن المؤيد ناميده مي‌شد.
با او گروهي از اميران بودند. از آن جمله ابو علي بن سليمان بن سيس و پدرش كه از بزرگان غوري به شمار مي‌رفتند.
اين دو تن پيوسته به باده‌گساري و عيش و نوش سر گرم بودند
ص: 126
و از اين كار دست برنمي‌داشتند.
به آن دو گفتند: «لشكر تركان به شما نزديك شده‌اند.» ولي به اين سخن اعتنائي نكردند و دست از كاري كه در پيش گرفته بودند، برنداشتند.
نتيجه اين غفلت آن شد كه اي دكزتتر با تركاني كه همراه داشت ناگهان بر آنان حمله‌ور گرديد.
مهاجمان به لشكريان علاء الدين مهلت ندادند كه سوار اسبان خود شوند. و همه آنها را كشتند.
برخي از آنان هنگام جنگ و دفاع از خويش و برخي ديگر بي‌دفاع كشته شدند و از آنان رهائي نيافتند مگر كساني كه تركان عمدا از خونشان در گذشتند.
تاج الدين الدز وقتي كه بدان جا رسيد و همه سرداران غوري را كشته ديد، پرسيد:
«آيا همه اينها با ما مي‌جنگيدند؟» اي دكزتتر پاسخ داد:
«نه، بلكه آنها را بي‌دفاع كشتيم.» الدز او را به خاطر اين كار سرزنش و توبيخ كرد.
آنگاه دستور داد تا سر ابن مؤيد را پيشش آوردند و به سجده افتاد و خدا را شكر كرد.
سپس فرمان داد تا كشته‌شدگان را غسل دهند و به خاك سپارند.
از جمله كشته‌شدگان ابو علي بن سليمان بن سيس بود.
اين خبر در بيستم ذي الحجه اين سال به غزنه رسيد.
ص: 127
علاء الدين كسي را كه آورنده خبر بود به دار آويخت.
چيزي نگذشت كه آسمان را ابري سياه فرا گرفت و باراني سخت باريد كه بخشي از غزنه را ويران كرد.
پس از آن تگرگ بزرگي باريد كه هر دانه‌اش از درشتي به اندازه تخم مرغ بود.
مردم بانگ برآوردند و از علاء الدين درخواست كردند تا كسي را كه به دار آويخته، از دار فرود آورد.
به دستور علاء الدين در پايان روز او را از دار فرود آوردند.
بعد تيرگي هوا از ميان رفت و هراس مردم تسكين يافت.
تاج الدين الدز كرمان را گرفت و با مردم شهر، كه از آن حمله زيان فراوان ديده بودند، نيكي و مهرباني كرد.
علاء الدين همينكه دريافت خبر از ميان رفتن لشكر او در كرمان راست بوده، وزير خود، صاحب، را پيش برادر خويش، جلال الدين كه در باميان به سر مي‌برد، فرستاد تا او را از كاري كه الدز كرده بود آگاه سازد و از او ياري بخواهد.
جلال الدين لشكريان خويش را بسيج كرده بود تا به بلخ برود و سلطان محمد خوارزمشاه را از آن شهر دور كند.
اما همينكه آن خبر را شنيد بلخ را ترك كرد و به سوي غزنه رهسپار گرديد.
غورياني كه بيشتر لشكر او را تشكيل مي‌دادند، از او، و همچنين از برادرش، جدا شده و پيش غياث الدين محمود رفته بودند.
در اواخر ماه ذي الحجه تاج الدين الدز به غزنه رسيد و با
ص: 128
لشكريان خويش در برابر قلعه غزنه اردو زد و علاء الدين را محاصره كرد.
ميان آنان جنگ سختي در گرفت.
به فرمان الدز در شهر جار زدند كه به مردم امان داده خواهد شد. تا بدين گونه توده مردم شهر و غوريان و لشكر باميان را آرام و آسوده خاطر سازند.
الدز قلعه شهر را همچنان در حلقه محاصره نگاه داشته بود كه جلال الدين با چهار هزار تن از سربازان باميان و جاهاي ديگر رسيد.
به شنيدن اين خبر، الدز به راه ايشان شتافت تا از نزديك شدنشان به غزنه جلوگيري كند.
از هنگامي كه در برابر قلعه غزنه اردو زد تا هنگامي كه از آن جا رفت چهل روز طول كشيده بود.
پس از دور شدن الدز از قلعه غزنه، علاء الدين لشكرياني را كه نزد خود داشت دستور داد كه دنبال الدز بروند چنان كه پشت سر او باشند و برادرش نيز در پيش روي او قرار گيرد و بدين گونه راه او از پس و پيش بسته شود و از لشكر او هيچ كس جان بدر نبرد.
همينكه لشكريان او از قلعه غزنه بيرون رفتند، سليمان بن سيس غوري به فيروز كوه پيش غياث الدين محمود رفت.
وقتي بدان جا رسيد، غياث الدين او را بنواخت و گرامي داشت، و او را امير داد فيروز كوه ساخت.
اين واقعه در ماه صفر سال 603 اتفاق افتاد.
اما الدز كه رفته بود تا راه بر جلال الدين ببندد و از پيشرفتش
ص: 129
جلوگيري كند، در قريه بلق با او روبرو شد.
دو لشكر با هم به جنگ پرداختند و در اين پيكار پايداري بسيار كردند.
سرانجام جلال الدين و لشكرش شكست خوردند و گريختند.
جلال الدين اسير شد و او را پيش الدز بردند.
تاج الدين الدز همينكه او را ديد، از اسب پياده شد و دستش را بوسيد و دستور داد تا مواظب باشند كه نگريزد.
آنگاه به غزنه برگشت در حاليكه جلال الدين و هزار اسير ديگر از مردم باميان همراهش بود.
ياران او نيز اموال همه اسيران را به غنيمت بردند.
الدز همينكه به غزنه برگشت، براي علاء الدين پيام فرستاد كه قلعه غزنه را تسليم وي كند وگرنه همه اسيراني را كه نزد خود دارد خواهد كشت.
ولي علاء الدين از تسليم قلعه خودداري كرد.
الدز هم چهار صد اسير را در مقابل آن قلعه گردن زد.
علاء الدين كه چنين ديد مؤيد الملك را پيش الدز فرستاد تا از او زنهار بخواهد.
الدز نيز بدو امان داد. ولي همينكه از قلعه بيرون آمد او را گرفت و كساني را گماشت كه از او و برادرش محافظت كنند عماد الدين وزير علاء الدين را هم به خاطر بد رفتاري با مردم گرفت و به زندان انداخت.
هندوخان بن ملكشاه بن خوارزمشاه تكش نيز با علاء الدين در قلعه غزنه به سر مي‌برد.
همينكه از قلعه خارج شد، الدز او را نيز گرفت.
آنگاه درباره اين پيروزي به غياث الدين محمود نامه نگاشت و پرچم‌ها و برخي از اسيران را برايش فرستاد.
ص: 130

لشكر كشي صاحب مراغه و صاحب اربل به آذربايجان‌

در اين سال علاء الدين صاحب مراغه، و مظفر الدين كوكبري صاحب اربل با يك ديگر همدست شدند كه به آذربايجان حمله برند و از ابو بكر بن پهلوان، صاحب آذربايجان، كه شب و روز سرگرم باده خواري بود و به كار فرمانروائي و حفظ لشكر و مردم نمي‌رسيد، آن جا را بگيرند.
بدين منظور صاحب اربل رهسپار مراغه گرديد و با علاء الدين صاحب مراغه، ملاقات كرد.
آنگاه هر دو با لشكريان خويش متوجه تبريز شدند.
ابو بكر بن پهلوان، صاحب آذربايجان، همينكه از لشكركشي ايشان آگاه شد، از ايدغمش ياري خواست.
امير ايدغمش فرمانرواي شهرهاي جبل، همدان، اصفهان و ري و شهرهاي ديگري بود كه ميان آنها قرار داشت.
او مملوك پهلوان، پدر ابو بكر، بود و از خدمتگزاران
ص: 131
ابو بكر محسوب مي‌شد. چيزي كه بود بر شهرها تسلط داشت و از ابو بكر پروائي نمي‌كرد.
ابو بكر بن پهلوان براي او پيام فرستاد و آنچه را كه روي داده بود بيان كرد و از او ياري خواست.
امير ايدغمش در آن هنگام در شهر اسماعيليان بود و همينكه آن خبر را شنيد با لشكريان بسيار به سوي ابو بكر شتافت.
همينكه به حضور او رسيد، كسي را پيش صاحب اربل فرستاد تا به او بگويد:
«ما مي‌شنيديم كه تو اهل علم و خير را دوست داري و در حقشان نيكي مي‌كني بدين جهة عقيده پيدا كرديم كه در سرشت تو نيز نشانه‌اي از دينداري و نيكي است.
ولي اكنون كه در انديشه حمله به شهرهاي اسلامي و كشتن مسلمانان و يغما كردن اموالشان و برانگيختن آشوب افتاده‌اي، مي‌بينيم آنچه از تو آشكار شده، خلاف آن است كه درباره‌ات گمان مي‌كرديم.
اگر تو چنين آدمي هستي، پس معلوم مي‌شود كه عقل نداري. چون تو كه صاحب قريه‌اي هستي، پيش ما مي‌آئي كه از دروازه خراسان تا خلاط و اربل را در اختيار داريم و مي‌پنداري كه با اندك نيروي خويش مي‌تواني به اين قلمرو پهناور چيره شوي.
مگر نمي‌داني ابو بكر بن پهلوان مملوكاني دارد كه من يكي از آنها هستم و اگر از هر قريه‌اي شحنه‌اي، يا از هر شهري ده مرد بخواهد چندين برابر لشكر تو در اطرافش گرد خواهند آمد؟
پس بهتر است به شهرك خود برگردي.
ص: 132
اين حرف را هم من از آن جهة مي‌زنم كه به حالت رحم مي‌كنم و نمي‌خواهم كشته شوي.» امير ايدغمش به دنبال اين پيام براي روبرو شدن با دشمن روانه شد.
مظفر الدين كوكبري، صاحب اربل، همينكه آن پيام را شنيد و از حركت امير ايدغمش آگاه شد تصميم گرفت كه باز گردد.
صاحب مراغه كوشيد تا او را در آن جا نگاه دارد و به او گفت:
«همه سرداران ابو بكر بن پهلوان به من نوشته‌اند كه اگر پيششان بروم، هوادار من خواهند شد.» ولي مظفر الدين سخن او را نپذيرفت و به سوي اربل بازگشت.
و از ترس اين كه مبادا او را بگيرند راه سخت و دره‌هاي دشوار و گردنه‌هاي بلند را پيمود.
بعد، هنگامي كه ابو بكر بن پهلوان و ايدغمش به مراغه حمله بردند و آن جا را محاصره كردند، صاحب مراغه دژي از دژهاي خود را كه سبب اختلاف بود به ابو بكر واگذاشت و بدين گونه با آن دو صلح كرد.
ابو بكر نيز دو شهر استوا و اروميه (رضائيه) را به اقطاع در اختيار او گذاشت. و از او دست برداشت و بازگشت.
ص: 133

حمله امير ايدغمش به اسماعيليان‌

در اين سال امير ايدغمش به نواحي اسماعيليان كه در نزديك قزوين قرار داشت روانه شد.
در ميان آنان كشتاري بزرگ كرد و مردان و زنانشان را اسير ساخت.
دژهاي ايشان را در ميان گرفت و از آنها پنج دژ را گشود.
مي‌خواست الموت را نيز محاصره كند و مردمش را از پاي در آورد. ولي اين تصميم مصادف شد با آنچه درباره حركت صاحب مراغه و صاحب اربل گفتيم. لذا امير ابو بكر او را به نزد خود فرا خواند. او نيز، همچنان كه قبلا ذكر شد اسماعيليان را ترك گفت و پيش ابو بكر رفت.
ص: 134

رسيدن لشكري از خوارزم به شهر جبل و آنچه از ايشان سر زد

در اين سال گروه انبوهي از لشكر خوارزم كه نزديك به ده هزار سوار مي‌شدند با زنان و فرزندان خويش رهسپار سرزمين جبل شدند تا به زنجان رسيدند.
امير ايدغمش، صاحب زنجان، گرفتار كار صاحب اربل و صاحب مراغه بود. بدين جهة مهاجمان غيبت او را غنيمت شمردند.
اما همينكه مظفر الدين به شهر خود برگشت و وضع ايدغمش و صاحب مراغه نيز روشن شد، ايدغمش به سر وقت خوارزميان شتافت و با آنان روبرو شد و به جنگ پرداخت.
ميان دو دسته، كار جنگ بالا گرفت.
خوارزميان شكست خوردند و گريختند.
لشكريان ايدغمش با شمشير به جان ايشان افتادند.
در نتيجه، از آنان گروه انبوهي كشته و گروهي نيز گرفتار
ص: 135
شدند و از مرگ رهائي نيافتند مگر عده‌اي پراكنده.
حتي زنان و فرزندانشان به اسارت در آمدند و اموالشان به غنيمت گرفته شد.
اين مهاجمان به شهرها حمله مي‌بردند و دست به كشتار و تاراج و تباهي مي‌زدند.
اين بار به كيفر اعمال خويش رسيدند.
ص: 136

حمله ابن ليون به توابع حلب‌

در اين سال، حمله ابن ليون ارمني، صاحب الدروب، به حلب پيگيري شد.
او به هر جا كه رسيد يغماگري و آتش‌سوزي كرد و زنان و مردان را اسير ساخت.
ملك ظاهر غازي بن صلاح الدين يوسف، فرمانرواي حلب، براي دفع او، لشكريان خويش را گرد آورد و از فرمانروايان ديگر نيز كمك خواست.
در نتيجه، سربازان بسيار از سوار و پياده جمع كرد و از حلب به سر وقت ابن ليون شتافت.
ابن ليون در جهتي اردو زده بود كه به حلب متصل مي‌شد ولي دسترسي بدان وجود نداشت چون به سراسر آن نواحي راهي نبود مگر از كوه‌هاي بلند و گردنه‌هاي دشوار.
از اين رو، جز ابن ليون كس ديگر نمي‌توانست بدان جا راه
ص: 137
يابد به ويژه از سوي حلب چون راه تا آنجا بسيار دشوار بود.
ملك ظاهر در پنج فرسنگي حلب اردو زد و گروهي از سربازان خويش را در مقدمه لشكر قرار داد و سردار بزرگي را نيز به فرماندهي آنان گماشت كه از مملوكان پدرش بود و او را ميمون قصري مي‌خواندند چون به قصر خلفاي علوي مصر نسبت داشت زيرا پدرش آن قصر را از علويان گرفته بود.
ملك ظاهر دژي داشت نزديك به شهرهاي ابن ليون كه دربساك ناميده مي‌شد.
مقداري خواربار و اسلحه براي آن دژ فرستاد و به ميمون قصري نيز توصيه كرد تا گروهي از لشكرياني كه در اختيار دارد بفرستد تا آن خواربار و اسلحه را به درب ساك برسانند.
ميمون قصري نيز چنين كرد. جمع كثيري از لشكر خود را به دنبال آن مأموريت فرستاد و خود با عده‌اي اندك باقي ماند.
ابن ليون همينكه از اين موضوع خبردار شد، شتابان روانه گرديد و خود را به ميمون رساند كه لشكر زيادي در اختيار نداشت.
ميمون قصري با ابن ليون به جنگ پرداخت و جنگ ميانشان شدت يافت.
ميمون قصري كسي را به نزد ملك ظاهر فرستاد و وضع خود را برايش شرح داد.
ولي ملك ظاهر از او دور بود و نمي‌توانست بدو كمك برساند.
جنگ ميان آنان به درازا كشيد و ميمون قصري با وجود
ص: 138
اندك بودن مسلمانان و بسياري ارمنيان از جان خود و بار و بنه خود دفاع كرد.
ولي سرانجام مسلمانان شكست خوردند و دشمن بر آنان چيره شد و از آنان كشت و اسير گرفت.
مسلمانان نيز همين كار را با ارمنيان كردند و بسياري از ايشان را كشتند.
در اين جنگ ارمنيان به بار و بنه مسلمانان دست يافتند و آنها را به غنيمت بردند.
بعد مسلماناني كه با خوار بار و اسلحه به درب ساك رفته بودند، به آنها برخوردند در حاليكه از آنچه روي داده بود هيچ آگاهي نداشتند.
بدين گونه، دشمنانشان آنها را غافلگير كردند و بي‌خبر با آنان در آميختند و به رويشان شمشير كشيدند.
دو دسته با يك ديگر سخت‌ترين جنگ را كردند.
ولي در اين جا نيز مسلمانان شكست خوردند و ارمنيان با آنچه به غنيمت برده بودند به شهرهاي خود بازگشتند و در كوه‌ها و دژهاي خود پناه گرفتند.
ص: 139

تاراج ارمنستان به دست مردم گرجستان‌

در اين سال لشكريان گرجستان همگي به ولايت خلاط، از ارمنستان، حمله بردند و يغما كردند و كشتند و مردان و زنان بسياري را به بند اسارت انداختند.
در آن سرزمين همه جا پيش رفتند بي‌اينكه آسيبي ببينند و از خلاط هيچ كس برنخاست كه از آنها جلوگيري كند.
از اين رو غارت اموال و اسارت مردان و دست درازي به زنان را ادامه دادند چون به مانعي برنمي‌خوردند و كساني يافت نمي- شدند كه از آن سرزمين دفاع كنند. زيرا صاحب خلاط خردسال بود و كسي هم كه امور دولت او را ادامه مي‌كرد، نمي‌توانست سرداران و سپاهيان را به فرمان خويش در آورد.
وقتي كار اين بلا بالا گرفت و عرصه را به مردم تنگ كرد بانگ شكايت برآوردند و همديگر را به جنگ برانگيختند.
لشكريان اسلامي نيز در آن ولايت همه گرد هم آمدند.
ص: 140
گروهي از سربازان داوطلب نيز به ايشان پيوستند.
آنگاه همه براي از ميان بردن گرجي‌ها به راه افتادند در حاليكه از نيروي آنان بيمناك بودند.
در اين هنگام يكي از صوفيان نيك نهاد، شيخ محمد بستي را كه از پارسايان به شمار مي‌رفت و فوت كرده بود به خواب ديد.
از او پرسيد: «من تو را در اين جا مي‌بينم؟» پاسخ داد: «آمده‌ام كه مسلمانان را ياري كنم تا بر دشمن خود پيروز شوند.» صوفي از خواب بيدار شد و از مقامي كه بستي در اسلام داشت، شاد گرديد و پيش كسي رفت كه امور لشكر را در دست داشت.
و خواب خود را برايش شرح داد.
او نيز شادمان شد و دلگرمي يافت و در تصميمي كه براي حمله به گرجي‌ها گرفته بود راسخ‌تر گرديد و با لشكري كه گرد آورده بود به سر وقت ايشان شتافت و در جائي اردو زد كه با آنها يك منزل فاصله داشت.
گرجي‌ها، همينكه خبر حركت آنان را شنيدند بر آن شدند كه به مسلمانان شبيخون زنند.
لذا از جايگاهي كه در آن دره داشتند به بلندترين نقطه نقل مكان كردند و در آن جا اردو زدند تا همينكه شب فرا رسيد به شبيخون پردازند.
مسلمانان از اين نقشه آگاه شدند و سر دره و همچنين پائين آن را گرفتند و راه را به طايفه كرج بستند.
آن جا هم دره‌اي بود كه جز اين دو راه، راه ديگري
ص: 141
نداشت.
گرجي‌ها كه به اين موضوع پي بردند دل بر هلاك نهادند و دست و پاي خود را گم كردند.
مسلمانان بر آنان حمله بردند و با پيكاري سخت، عرصه را بر آنها تنگ كردند.
بسياري از آنها را كشتند و به همان اندازه نيز اسير گرفتند.
سرانجام از آنان جز عده‌اي اندك كسي جان بدر نبرد.
بدين گونه، خداوند گزند گرجي‌ها را از مسلماناني كه نزديك بود از دستشان نابود شوند، دور ساخت.
ص: 142

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، امير طاشتكين، امير الحاج، در شوشتر از دار دنيا رفت.
در گذشت او در ماه جمادي الآخر روي داد.
خليفه عباسي حكومت سراسر خوزستان را بدو سپرده بود.
او سالهاي درازي امير الحاج بود. مردي نيكوكار و پارسا و نيك نهاد بود.
بسيار عبادت مي‌كرد و مذهب تشيع داشت.
پس از در گذشت او، خليفه عباسي- الناصر لدين اللّه- مملوك خود، سنجر، را والي خوزستان ساخت.
او داماد طاشتكين، يعني شوهر دخترش، بود.
در اين سال سنجر بن مقلد بن سليمان بن مهارش، امير عبادة، در عراق كشته شد.
سبب كشته شدن او اين بود كه از پدر خود در نزد خليفه عباسي،
ص: 143
الناصر لدين اللّه، بد گوئي كرد و به او تهمت زد.
خليفه نيز دستور داد كه پدرش را بازداشت كنند.
مدتي گرفتار بود، بعد خليفه او را آزاد كرد.
بعد، هنگامي كه سنجر يكي از برادران خويش را كشت، خانواده او و برادران ديگرش كينه او را به دل گرفتند.
در اين سال، در ماه شعبان، در ارض المعشوق منزل گرفت.
يكي از روزها سوار شد و بيرون رفت در حاليكه برادران و يارانش نيز همراهش بودند.
همينكه از ياران خويش جدا شد، برادرش، علي بن مقلد، با شمشير ضربتي به او زد كه از اسب سرنگون شد و به زمين افتاد.
در اين هنگام همه برادرانش به سرش ريختند و او را كشتند.
در اين سال، غياث الدين خسرو شاه، صاحب شهرهاي روم (روم شرقي) به ترابوزان لشكر كشيد و صاحب ترابوزان را در حلقه محاصره گرفتار ساخت و عرصه را بر او تنگ كرد زيرا او از فرمان وي سرباز زده بود.
به سبب اين پيكار راه‌هاي آبي و خاكي از شهرهاي روم و روس و قبچاق و نواحي ديگر قطع شد و ديگر هيچ كس از هيچ نقطه‌اي به شهرهاي غياث الدين نمي‌رفت.
اهالي روم از اين بابت زيان بسيار ديدند زيرا با مردم نقاط مختلف روابط تجارتي داشتند و داد و ستد مي‌كردند و به شهرهاي
ص: 144
ايشان مي‌رفتند.
بازرگانان از شام و عراق و موصل و جزيره و جاهاي ديگر نيز پيش ايشان مي‌آمدند.
از اين بازرگانان در شهر سيواس گروه بسياري گرد آمدند و چون راه باز نبود آزار فراوان ديدند.
در نتيجه اين وضع، هر كس كه فقط سرمايه خود را مي‌توانست برگرداند، خوشبخت بود.
در اين سال ابو بكر بن پهلوان، صاحب آذربايجان و اران، با دختر فرمانرواي گرجستان زناشوئي كرد.
سبب اين ازدواج آن بود كه گرجي‌ها چون مي‌ديدند ابو بكر بن پهلوان سخت گرفتار شراب و قمار و هوسراني‌هاي ديگر است و نمي‌تواند به كارهاي سرزمين خود برسد و شهرها را حفظ كند، پي در پي به شهرهاي او حمله مي‌بردند.
ابو بكر هم كه تاخت و تازهاي ايشان را مي‌ديد و آن- كارهاي شوم و زيان بخش برايش غيرت و غروري باقي نگذاشته بود كه اعتيادات خود را كنار بگذارد و نمي‌توانست از آن شهرها با شمشير خود دفاع كند، بر آن شد كه با اير خود دفاع نمايد.
از اين رو دختر فرمانرواي گرجستان را به عقد خويش در آورد و در نتيجه اين وصلت گرجي‌ها از حمله و قتل و غارت در شهرهاي او دست برداشتند.
كار ابو بكر چنان بود كه مي‌گفتند: «شمشير خود را غلاف
ص: 145
كرد و اير خود را بر كشيد.» در اين سال، بره‌اي به اربل آوردند كه چهره‌اش چهره آدمي و پيكرش پيكر بره بود. و اين از عجايب به شمار مي‌رفت.
در اين سال قاضي ابو حامد محمد بن محمد مانداي واسطي در واسط در گذشت.
در اين سال، در ماه شوال، فخر الدين مباركشاه بن حسن مرورودي، در گذشت.
او به فارسي و عربي شعر نيكو مي‌سرود و در نزد سلطان غياث الدين بزرگ، فرمانرواي غزنه و هرات و شهرهاي ديگر، داراي مقامي بلند بود.
مهمانسرائي داشت كه در آن كتابخانه و شطرنج يافت مي‌شد.
دانايان كتاب‌ها را مي‌خواندند و نادانان شطرنج بازي مي‌كردند.
در اين سال، در ماه ذي الحجه، ابو الحسن علي بن علي بن سعادة فارقي، فقيه شافعي، از جهان رفت.
در گذشت او در بغداد روي داد.
در اين شهر روزگاري دراز در مدرسه نظاميه بازگو كننده
ص: 146
درس استاد بود سپس در مدرسه‌اي كه مادر الناصر لدين اللّه ساخته بود به تدريس پرداخت.
علم را با عمل توام كرده بود. هم ديندار بود و هم نيكوكار.
او را در بغداد براي نيابت مسند قضاء فرا خواندند و از پذيرفتن اين كار خودداري كرد.
وقتي او را به قبول آن مجبور ساختند اندك زماني آن كار را بر عهده گرفت.
بعد، در يكي از روزها به مسجد ابن المطلب رفت و آنجا منزل گزيد و لنگي بست كه از پشم خشن بود و لباس هميشگي خود را تغيير داد و به وكلا و ساير كساني كه كارهاي قضائي و حقوقي داشتند دستور داد كه از وي چشم بپوشند.
آنقدر در آن مسجد ماند كه ديگر كسي به دنبالش نيامد.
سرانجام به خانه خود برگشت در حالي كه خود را از آن كار آسوده ساخته بود.
در اين سال، شيخ ابو موسي مكي كه در يكي از حجره‌هاي مسجد جامع سلطاني بغداد اقامت داشت، از بام مسجد افتاد و درگذشت.
مردي بود پارسا كه بسيار عبادت مي‌كرد.
در اين سال، همچنين، عفيف ابو المكارم عرفة بن علي بن بصلاي بندنيجي، در بغداد در گذشت.
مردي بود پارسا كه از دنيا گسسته و به پرستش خداوند پرداخته بود.
خدايش بيامرزاد!
ص: 147

603 وقايع سال ششصد و سيم هجري قمري‌

دست يافتن عباس بر باميان و برگشتن اين شهر به دست برادرزاده‌اش‌

در اين سال، عباس باميان را از علاء الدين و جلال الدين، فرزندان برادرش بهاء الدين گرفت.
سبب اين اقدام آن بود كه سربازان باميان وقتي از تاج الدين الدز شكست خوردند و به باميان بازگشتند، خبر دادند كه علاء الدين و جلال الدين به اسارت افتاده و الدز و كسانش آنچه در لشكر بود به غارت برده‌اند.
به شنيدن اين خبر، وزير پدر آن دو برادر، يعني وزير بهاء الدين سام كه معروف به «صاحب» بود، پول بسيار و گوهرهاي
ص: 148
گرانبها و تحفه‌هاي ديگري را برداشت و فيلي برگرفت و رهسپار خوارزم شد كه از سلطان محمد خوارزمشاه ياري جويد تا لشكري را همراه وي بفرستد كه دو سرورش، يعني آن دو برادر، را از بند اسارت الدز رهائي بخشند.
همينكه صاحب از باميان دور شد و عباس، عموي آن دو برادر، شهر را از وجود او و برادرزادگان خويش تهي يافت، ياران خود را گرد آورد و در باميان قيام كرد و شهر را گرفت.
آنگاه از قلعه شهر بالا رفت و ياران برادرزادگان خود، علاء الدين و جلال الدين، را از آن جا بيرون كرد.
صاحب وزير، كه به حضور خوارزمشاه روانه بود، در راه همينكه اين خبر به گوشش رسيد، به باميان برگشت و دسته‌هاي بسياري را گرد آورد و عباس را در آن دژ محاصره كرد.
در سراسر قلمرو فرمانروائي بهاء الدين و دو فرزندش، مردم همه به حرف صاحب گوش مي‌دادند و از او فرمان مي‌بردند.
از اين رو صاحب به دستياري ايشان عباس را در قلعه محاصره كرد و در اين محاصره پايداري نشان داد.
چيزي كه بود او پولي نداشت تا بدان وسيله نيازمندي‌هاي خويش را رفع كند و با خود تنها همان را داشت كه مي‌خواست پيش سلطان محمد خوارزمشاه ببرد.
جلال الدين، همينكه از اسارت تاج الدين الدز- چنان كه بعد خواهيم گفت- رهائي يافت، روانه باميان گرديد تا به ارصف رسيد كه از شهرهاي باميان بود.
در اين جا، صاحب، وزير پدرش، آمد و او را ملاقات
ص: 149
كرد.
دو نفري به سوي قلعه رفتند و به عباس كه بر آن چيره شده بود پيام فرستادند و با او به نرمي و مهرباني سخن گفتند تا رام شد و آنچه در اختيار داشت همه را به جلال الدين تسليم كرد و گفت:
«من اين دژ را گرفتم و نگه داشتم زيرا مي‌ترسيدم خوارزمشاه آن را بگيرد.» جلال الدين از كار او خوشش آمد و به مسند فرمانروائي خود بازگشت.
ص: 150

دست يافتن سلطان محمد خوارزمشاه بر طالقان‌

سلطان محمد خوارزمشاه همينكه ترمذ را به ختائيان واگذار كرد، از آن جا به ميهنه و اندخوي رفت. و به سونج امير شكار، نايب غياث الدين محمود در طالقان، نامه‌اي نگاشت و از او دلجوئي كرد تا او را به سوي خود بكشاند.
ولي فرستاده او كه نامه را برده بود، بازگشت بي‌اينكه از رسالت خود نتيجه‌اي گرفته باشد. زيرا امير سونج به آنچه خوارزمشاه مي‌خواست تن در نداده و لشكر خود را گرد آورده بود تا با خوارزمشاه نبرد كند.
بنابر اين آنها، يعني سونج امير شكار و سلطان محمد خوارزمشاه، در نزديك طالقان به هم رسيدند.
همينكه دو لشكر با يك ديگر روبرو شدند، امير سونج به تنهائي شتابان حمله برد و پيش رفت تا به لشكر خوارزمشاه رسيد.
در برابر خوارزمشاه، خود را از اسب به زمين انداخت و
ص: 151
سلاح خويش را نيز به كنار افكند و زمين ببوسيد و درخواست عفو كرد.
خوارزمشاه نخست گمان برد كه او مست است و هنگامي كه دانست هوشيار است، زبان به بدگوئي او گشود و دشنامش داد و گفت:
«كيست كه به اين مرد يا كساني كه مثل او هستند اعتماد كند!» و ديگر به وي توجهي نكرد.
آنگاه هر چه در طالقان از پول و اسلحه و چارپايان وجود داشت برگرفت، و همراه رسولي براي غياث الدين محمود فرستاد.
با اين رسول پيامي نيز به غياث الدين فرستاد كه حاكي از نزديكي وي بدو و دلجوئي از او بود.
آنگاه يكي از ياران خويش را به نمايندگي از سوي خود در طالقان گماشت و از آن جا رهسپار دژهاي كالوين و بيوار گرديد.
حسام الدين علي بن ابو علي، دارنده كالوين، براي پيكار با خوارزمشاه آماده شد و با او بر فراز كوه‌ها به پيكار پرداخت.
خوارزمشاه كسي را پيش وي فرستاد تا تهديدش كند كه اگر تسليم نشود و كالوين را واگذار نكند زيان خواهد ديد.
ولي او پاسخ داد:
«من مملوكي بيش نيستم و اين دژها نيز به امانت به دست من سپرده شده است. آن را تسليم نمي‌كنم مگر به كسي كه صاحب آن است.»
ص: 152
سلطان محمد خوارزمشاه اين پاسخ مردانه را از او پسنديد و به ستايش او، و نكوهش سونج پرداخت.
غياث الدين محمود نيز وقتي شنيد كه سونج طالقان را به خوارزمشاه تسليم كرده، به هم بر آمد و از كار او خشمگين گرديد.
ولي يارانش او را تسلي دادند و اين كار را جرم ناچيزي شمردند.
خوارزمشاه پس از فراغت از كار طالقان رهسپار هرات شد و در بيرون شهر اردو زد.
حسين بن خرميل نمي‌گذاشت هيچيك از خوارزميان راهزني كند و به آزار مردم پردازد. چون آنها دسته دسته گرد هم مي‌آمدند و راه‌ها را مي‌زدند.
اين عادت خوارزميان بود.
در اين هنگام فرستاده غياث الدين محمود با هديه‌هائي كه آورده بود به حضور خوارزمشاه رسيد.
مردم از احترام غياث الدين به خوارزمشاه در شگفت ماندند.
اما سبب اين احترام آن بود كه خوارزميان از غياث الدين بزرگ، پدر اين غياث الدين، و برادرش، شهاب الدين، هنگامي كه زنده بودند، تنها به نام‌هاي «غوري» و «صاحب غزنه» ياد مي‌كردند.
و اينك وزير سلطان محمد خوارزمشاه، با پايه بلندي كه داشت از اين غياث الدين كم رتبه، باد نكرده بود جز با عنوان «سرور ما سلطان غياث الدين» با وجود ناتواني و زبوني و شهرهاي كمي كه در اختيار داشت.
اما حسين بن خرميل با گروهي از لشكر خوارزمشاه از هرات
ص: 153
به راه افتاد و در ماه صفر بر شهر اسفزار فرود آمد.
صاحب اسفزار به پيش غياث الدين محمود رفته بود.
حسين بن خرميل اسفزار را در ميان گرفت و به كساني كه در آن شهر بودند پيام فرستاد و به خدا سوگند خورد كه اگر آن جا را تسليم كنند به ايشان امان خواهد داد، و اگر از تسليم شهر دريغ ورزند پايداري خواهد كرد تا شهر را بگيرد. ولي اگر با دادن تلفات سنگين و پايداري بسيار موفق به تصرف شهر شد، ديگر به هيچ كس رحم نخواهد كرد و همه را از كوچك و بزرگ خواهد كشت.
مردم از اين تهديد بيمناك شدند و در ماه ربيع الاول اسفزار را تسليم كردند.
حسين بن خرميل نيز، همچنان كه وعده كرده بود، مردم را امان داد و به ايشان آسيبي نرساند.
پس از گرفتن اسفزار، كسي را پيش حرب بن محمد، صاحب سيستان، فرستاد تا او را به فرمانبرداري از خوارزمشاه و خطبه خواندن به نام او در شهرهاي خويش، دعوت كند.
حرب بن محمد اين دعوت را پذيرفت.
غياث الدين محمود نيز پيش از آن براي او پيام فرستاده و از او خواسته بود كه به فرمان وي در آيد و به نام وي خطبه بخواند.
ولي او به چرب‌زباني پرداخته و پاسخ مثبتي به درخواست وي نداده بود.
هنگامي كه سلطان محمد خوارزمشاه سرگرم تصرف هرات بود، قاضي صاعد بن فضل، كه حسين بن خرميل در سال گذشته از هرات بيرونش كرده بود، پيش غياث الدين محمود
ص: 154
رفته بود.
در اين هنگام از پيش او بازگشت.
وقتي به حضور خوارزمشاه رسيد، حسين بن خرميل به خوارزمشاه گفت:
«اين مرد خواهان غوريان و روي كار آمدن ايشان است.» و بدين گونه از او بدگوئي كرد.
خوارزمشاه نيز او را در قلعه زوزن به زندان انداخت و مسند قضاء را در هرات به صفي الدين ابو بكر بن محمد سرخسي واگذاشت كه پيش از آن به نيابت از سوي صاعد و پسرش امور قضائي هرات را اداره مي‌كرد.
ص: 155

وضع غياث الدين با تاج الدين الدز و قطب الدين ايبك‌

وقتي تاج الدين الدز به غزنه برگشت و علاء الدين و برادرش جلال را، چنان كه گفتيم، اسير كرد، غياث الدين محمود به او نامه‌اي نگاشت و از او خواست كه به نام وي خطبه بخواند.
تاج الدين به اين نامه پاسخ منفي و طفره آميز داد و اين بار جواب او سخت‌تر از جواب دفعه قبلش بود.
غياث الدين محمود بار ديگر به او نوشت كه: «يا به نام ما خطبه بخوان يا آنچه در درون خويش داري، فاش كن.» وقتي كه فرستاده غياث الدين با اين نامه به غزنه رسيد، الدز خطيب غزنه را فرا خواند و بدو دستور داد كه پس از طلب آمرزش براي شهاب الدين، به نام خودش، يعني الدز، خطبه بخواند.
او نيز در غزنه به نام تاج الدين الدز خطبه خواند.
مردم همينكه اين خبر را شنيدند بدشان آمد و انديشه‌هاي ايشان و تركاني كه با الدز بودند درباره الدز دگرگون شد و او را شايسته آن ندانستند كه از وي فرمانبرداري كنند زيرا قبلا از آن رو
ص: 156
به فرمان وي بودند كه گمان مي‌بردند به دولت غياث الدين محمود ياري مي‌كند.
الدز پس از خطبه خواندن به نام خويش براي غياث الدين پيام فرستاد كه:
«چرا به من سخت گرفته‌اي و درباره اين خزانه تحكم مي‌كني؟ ما اين خزانه را به ضرب شمشيرهاي خود گرد آورديم و اين فرمانروائي را هم من به دست آوردم. اما تو كساني را در اطراف خود جمع كرده‌اي كه مايه آشوب هستند و تيول‌هائي در اختيارشان گذاشته‌اي اما به من كارهائي را وعده دادي كه در پايش نايستادي و به آن وعده‌ها وفا نكردي. بنابر اين اگر مرا كه مملوك تو هستم آزاد كني به نام تو خطبه مي‌خوانم و به خدمتت حاضر مي‌شوم.» همينكه فرستاده تاج الدين الدز اين پيام را آورد، غياث- الدين، پس از خودداري بسيار، سرانجام پذيرفت كه الدز را آزاد سازد و با خوارزمشاه بدانچه مي‌خواهد صلح كند و به غزنه برود و با الدز بجنگد.
هنگامي كه درخواست الدز را درباره آزاد كردن وي پذيرفت، در اين خصوص، همچنين در خصوص آزاد كردن قطب- الدين ايبك مملوك شهاب الدين و نماينده او در شهرهاي هند گواه گرفت و آزادي ايشان را به گواهي شهود رساند.
آنگاه براي هر يك از آن دو، هزار قبا، هزار كلاه دراز و كمر بندهاي زرين و شمشيرهاي بسيار با دو چتر سلطنتي و يكصد رأس اسب فرستاد.
به پيش هر يك از آن دو نيز رسولي را گسيل داشت.
ص: 157
تاج الدين الدز خلعت‌ها را پذيرفت ولي چتر را برگرداند و گفت: «ما بردگان و مملوكاني بيش نيستيم. اين چتر از آن سروران است.» فرستاده ديگر غياث الدين پيش قطب الدين ايبك رفت كه در پيشاور مي‌زيست و آن حدود را نظم و نسق بخشيده و شهرها را حفظ كرده و تبهكاران را از آزار و تبهكاري بازداشته بود و مردم در سايه او آسوده به سر مي‌بردند.
همينكه فرستاده غياث الدين بدو نزديك شد، از دور به ملاقاتش شتافت و پياده شد و سم اسب او را بوسه داد و خلعت را بوسيد و چتر را برگرداند و گفت:
«اين چتر سزاوار من نيست. اما آزادي را مي‌پذيرم و به زودي آنرا با بندگي هميشگي نسبت به او، تلافي مي‌كنم.» اما خوارزمشاه كسي را به نزد غياث الدين محمود فرستاد تا از او بخواهد كه ميانه او و سلطان محمد خوارزمشاه پيوند دامادي بسته شود. همچنين، از او بخواهد كه ابن خرميل، صاحب هرات، به فرمان وي- يعني به فرمان خوارزمشاه- در آيد. همچنين غياث- الدين با ابن خرميل و لشكرياني كه آماده مي‌شوند به غزنه برود.
هنگامي كه غزنه را از تاج الدين الدز گرفت، ثروتي را كه از آن جا به دست مي‌آيد سه بخش كنند: يك سوم به خوارزمشاه، يك سوم به غياث الدين و يك سوم هم به لشكر برسد.
غياث الدين محمود، همه پيشنهادهاي سلطان محمد خوارزمشاه را پذيرفت و ديگر جز صلح ميان آن دو كار ديگري باقي نمانده بود كه خوارزمشاه خبر درگذشت صاحب مازندران را شنيد و از هرات
ص: 158
روانه مرو شد.
همينكه تاج الدين الدز خبر صلح سلطان محمد و غياث الدين را شنيد، سخت بيتاب شد چنان كه نشانه آن بيتابي در او آشكار گرديد.
براي غياث الدين پيام فرستاد و پرسيد: «چه چيز ترا بدين كار واداشت؟» غياث الدين نيز پاسخ داد: «مرا سركشي و خلافكاري تو بدين كار واداشت.» مقارن اين احوال تاج الدين الدز به تكياباد رفت و آن جا را گرفت. همچنين به بست و توابع آن لشكر كشيد و آن جا را نيز به تصرف در آورد و خطبه‌اي را كه در آن جا به نام غياث الدين مي‌خواندند قطع كرد.
پيش فرمانرواي سيستان نيز كسي را فرستاد و بدو امر كرد كه طلب آمرزش براي شهاب الدين را از سر گيرد و خطبه خواندن به نام خوارزمشاه را قطع كند.
براي اين خرميل، صاحب هرات، نيز چنين پيامي فرستاد و آن دو- يعني فرمانرواي سيستان و صاحب هرات- را تهديد كرد كه اگر با او كنار نيايند به شهرهاي ايشان حمله خواهد برد.
مردم از احتمال پيكار آنها به هراس افتادند.
بعد تاج الدين الدز، جلال الدين، صاحب باميان، را از اسارت خويش بيرون آورد و او را با پنج هزار سوار همراه اي دكزتتر، مملوك شهاب الدين به باميان فرستاد تا باميان را بگيرند و جلال الدين را به كرسي فرمانروائي خويش برگردانند و پسر عم او را از آن جا
ص: 159
دور سازند.
تاج الدين دختر خود را نيز به عقد جلال الدين در آورد.
جلال الدين همراه اي‌دكز تتر از غزنه به راه افتاد.
همينكه تنها شدند اي‌دكز تتر او را به خاطر پوشيدن خلعت تاج الدين الدز سرزنش كرد و گفت: «شما راضي نشديد كه خلعت غياث الدين محمود را بپوشيد با اين كه سنش از شما بيش‌تر و خانواده‌اش از خانواده شما شريف‌تر است. آن وقت خلعت اين مأبون، يعني الدز، را مي‌پوشيد!» آنگاه از او خواست كه با وي به غزنه باز گردد، و بدو خبر داد كه تركان همه بر ضد الدز با يك ديگر همدست شده‌اند.
جلال الدين اين كار را نپذيرفت.
اي دكز هم گفت: «پس من با تو نمي‌آيم.» و به كابل برگشت كه تيولش بود.
همينكه به كابل رسيد، كسي را ديد كه قطب الدين ايبك به رسالت پيش تاج الدين الدز فرستاده بود كه كار او را نكوهش كند و به وي دستور دهد تا خطبه خواندن به نام غياث الدين را معمول دارد.
همچنين، به الدز خبر دهد كه او، يعني قطب الدين ايبك، نيز در شهرهاي خود به نام غياث الدين محمود خطبه مي‌خواند.
ضمنا به او بگويد كه چنانچه از خطبه خواندن به نام غياث- الدين در غزنه خودداري كند و به فرمان او در نيايد، بر او حمله خواهد برد و با او خواهد جنگيد.
اي‌دكز تتر، همينكه دانست قطب الدين ايبك نيز مخالف تاج الدين الدز است، در مخالفت خود با الدز دلگرم شد و در اراده
ص: 160
خود در حمله به غزنه راسخ گرديد.
كسي هم كه قطب الدين ايبك با هدايا و تحف پيش غياث- الدين فرستاده بود به حضور او رسيد.
ايبك به وسيله فرستاده خود به غياث الدين محمود توصيه كرده بود كه با آنچه سلطان محمد خوارزمشاه مي‌خواهد، در دم موافقت كند. چون پس از آن كه به دستياري او غزنه را گرفت، ديگر ساختن كار خوارزمشاه و ديگران آسان خواهد بود.
قطب الدين ايبك براي غياث الدين محمود مقداري سكه‌هاي طلا هم فرستاده بود كه نام غياث الدين بر روي آنها خوانده مي‌شد.
اي دكزتتر به دنبال تصميمي كه گرفته بود، نامه‌اي به قطب- الدين ايبك نوشت و او را از سركشي و نافرماني الدز نسبت به غياث- الدين و تاخت و تاز الدز در شهرها آگاه ساخت. همچنين به او خبر داد كه مي‌خواهد الدز را گوشمالي دهد و چشم براه دستور اوست.
قطب الدين ايبك در پاسخ خود به وي دستور داد كه بر غزنه حمله برد. اگر به قلعه شهر دست يافت در آن جا بماند تا او از پي برسد و اگر دسترس نيافت و الدز بر او حمله‌ور شد يا به الدز بگرود يا پيش غياث الدين برود يا به كابل برگردد.
اي دكزتتر نيز رهسپار غزنه شد.
ولي جلال الدين به الدز نامه نوشته و خبر داده بود كه اي‌دكز به چه فكري افتاده است.
تاج الدين الدز هم به دريافت اين نامه، براي نمايندگاني كه در قلعه غزنه داشت نوشته و دستور داده بود كه مواظب اي‌دكز باشند.
ص: 161
بنابر اين، اول ماه رجب اين سال كه اي‌دكز تتر به قلعه غزنه رسيد، نگهبانان قلعه از او بر حذر ماندند و قلعه را بدو تسليم نكردند و از پيشروي او جلوگيري نمودند.
اي‌دكز تتر نيز به ياران خويش دستور داد تا شهر را تاراج كنند.
آنان نيز در چند جا دست به يغما نهادند.
سرانجام قاضي شهر پاي وساطت در ميان نهاد و قرار گذاشت كه پنجاه هزار دينار ركني از خزانه بدو بپردازد و از بازرگانان نيز مبلغي ديگر براي او بگيرد. و اي‌دكز در غزنه به نام غياث الدين خطبه بخواند و خطبه خواندن به نام الدز را قطع كند.
مردم از اين پيشامد شادي بسيار كردند.
مؤيد الملك كه از جانب تاج الدين الدز در قلعه غزنه نيابت مي‌كرد، رسيدن اي‌دكز به غزنه را بدو خبر داد.
فرستاده قطب الدين ايبك نيز با پيام تهديد آميزي كه همراه داشت به نزد الدز رسيد.
الدز كه وضع را چنين ديد، خود را باخت و دلسرد و هراسان شد و در تكياباد به نام غياث الدين خطبه خواند و نام خويش را از خطبه انداخت و رهسپار غزنه گرديد.
همينكه به غزنه نزديك شد اي‌دكز از آن جا رخت بست و به سوي غور رفت و در تمران اقامت گزيد و به غياث الدين نامه‌اي نگاشت و او را از حال خويش آگاه ساخت.
پولي را هم كه از خزانه غزنه و از بازرگانان آن شهر گرفته بود برايش فرستاد.
ص: 162
غياث الدين براي او خلعت‌هائي فرستاد و او را آزاد كرد و «ملك الامراء» خواند.
پولي را هم كه از خزانه غزنه گرفته بود، بدو پس داد و گفت:
«پول خزانه را برايت پس فرستادم كه خرجش كني. اما پول بازرگانان و مردم شهر را همراه فرستاده خود برگرداندم تا به صاحبانش پس داده شود تا دولت ما با ظلم و بيدادگري آغاز نگردد.
من دو برابر اين پول‌ها را به تو عوض خواهم داد.» بدين گونه پولهاي مردم را به غزنه، براي قاضي غزنه، فرستاد و دستور داد تا وجوه ارسالي را به صاحبانش برگرداند.» قاضي غزنه اين حال را به تاج الدين الدز خبر داد و به وي توصيه كرد كه به نام غياث الدين محمود خطبه بخواند. و گفت: «من مي‌كوشم تا در ميان تو و غياث الدين از نو حسن ارتباط برقرار كنم و پيوند دامادي ببندم و صلح و صفا به وجود آورم.» الدز نيز بدو دستور داد كه اين كار را بكند.
همينكه خبر وساطت قاضي غزنه به گوش غياث الدين رسيد براي قاضي پيام داد و او را از آمدن به پيش وي منع كرد و گفت:
«درباره بنده‌اي كه گريزپاست و تبهكاري و دشمني او آشكار شده، از من درخواستي نكن.» بنابر اين قاضي و الدز در غزنه ماندند.
غياث الدين لشكري را براي اي‌دكز تتر فرستاد. اين سربازان در پيش او ماندند.
تاج الدين الدز نيز لشكري را به روين كان فرستاد كه تعلق
ص: 163
به غياث الدين داشت و آن را به يكي از سرداران خود واگذار كرده بود.
لشكريان الدز به صاحب روين كان حمله بردند و دارائي او را غارت كردند و فرزندان او را اسير گرفتند.
او خود به تنهائي جان خويش را نجات داد و پيش غياث- الدين رفت.
اين وضع ايجاب كرد كه غياث الدين محمود به بست و آن ولايت برود و آن جا را از نو بگيرد و از مردمش دلجوئي كند و در برابر آزاري كه از الدز ديده بودند، خراج يك سال را به ايشان ببخشد.
ص: 164

درگذشت صاحب مازندران و اختلاف ميان فرزندان او

در اين سال حسام الدين اردشير، فرمانرواي مازندران، درگذشت.
او سه پسر از خود بر جاي نهاده بود.
پسر بزرگ‌تر، پس از او به فرمانروائي رسيد و برادر مياني خود را از شهرها بيرون كرد.
او هم به گرگان رفت كه در دست علي شاه بن خوارزمشاه تكش، برادر سلطان محمد خوارزمشاه بود و آن جا را به نيابت از سوي برادر خويش اداره مي‌كرد.
پسر مياني حسام الدين اردشير در پيش علي شاه از كاري كه برادرش با او كرده و او را از آن شهرها رانده بود شكايت كرد و از او خواست كه او را ياري دهد و آن شهرها را بگيرد تا از آن پس به فرمان وي (يعني علي شاه) در آيد.
علي شاه به برادر خود، سلطان محمد خوارزمشاه، در اين باره
ص: 165
نامه‌اي نگاشت.
خوارزمشاه نيز به برادر خود دستور داد كه همراه وي به مازندران برود و آن شهرها را براي او بگيرد و ترتيبي دهد كه در آن شهرها به نام خوارزمشاه خطبه خوانده شود.
بدين منظور آنان از گرگان به راه افتادند.
در اين هنگام پسر حسام الدين اردشير نيز درگذشت.
پس از او، برادر كوچك‌تر شهرها را به فرمان خود در آورد و بر دژها و ثروتي كه در آنها بود دست يافت.
علي شاه بدان سرزمين وارد شد در حاليكه پسر ميانه حسام- الدين نيز همراه وي بود.
اين دو تن با لشكر خويش هر جا كه رسيدند يغما كردند و ويران ساختند.
برادر كوچك‌تر با دژهائي كه داشت در برابرشان ايستادگي كرد و خود در دژ كورا جاي گرفت.
كورا دژي بود كه در آن پول‌ها و ذخائر را جاي داده بودند.
مهاجمان، پس از آن كه اسامه را بر شهرهايي مانند ساري و آمل و شهرها و دژهاي ديگر فرمانروا ساختند و در سراسر آنها به نام خوارزمشاه خطبه خواندند و همه را به فرمان او در آوردند، پسر كوچك حسام الدين را در دژي كه بود محاصره كردند.
علي شاه به گرگان بازگشت.
پسر مياني حسام الدين نيز در شهرهايي كه باز پس گرفته شده بود، ماند و دارنده همه آنها شد جز همان دژي كه برادر كوچكش
ص: 166
در آن به سر مي‌برد.
برادر مياني بدو پي در پي پيام مي‌فرستاد و از او دلجوئي مي‌كرد و او را به سوي خويش مي‌خواند ولي او پاسخي نمي‌داد و از دژ خويش فرود نمي‌آمد.
ص: 167

دست يافتن غياث الدين كيخسرو بر شهر انطاكيه‌

در اين سال، غياث الدين كيخسرو، فرمانرواي قونيه و سرزمين روم، در تاريخ سوم شعبان، شهر انطاكيه را، با زنهار دادن به مردم آن، گرفت.
انطاكيه جزو روم شرقي بود كه بر كرانه دريا قرار داشت.
او انطاكيه را پيش از اين تاريخ محاصره كرده بود. محاصره را ادامه داد و چند برج از ديوار شهر را نيز ويران ساخت.
چيزي نمانده بود جز اين كه با يك پيشروي سخت و مقاومت- ناپذير آن جا را بگشايد.
چون قبرس به انطاكيه نزديك بود، رومياني كه در انطاكيه به سر مي‌بردند به فرنگيان قبرس پيام فرستادند و از ايشان ياري خواستند.
به دريافت اين پيام گروهي از مردم قبرس، خود را به انطاكيه رساندند.
ص: 168
غياث الدين كه چنين ديد، از دست يابي بر آن شهر نااميد شد و از آن جا رفت.
ولي گروهي از لشكر خود را در نزديك انطاكيه، در- كوه‌هائي كه ميان انطاكيه و شهرهاي وي بود، گماشت و دستور داد كه نگذارند خواربار به انطاكيه برسد.
اين وضع را دنبال كردند تا عرصه به مردم شهر تنگ گرديد و كار بر آنان سخت شد.
لذا از فرنگيان خواستند كه براي دفع مسلمانان و رفع مزاحمتشان از شهر بيرون بروند.
فرنگيان گمان بردند كه روميان مي‌خواهند آنان را بدين بهانه از شهر خويش بيرون كنند.
از اين رو در ميانشان اختلاف افتاد و با همديگر به جنگ پرداختند.
روميان كه ديدند كار بدتر شد براي مسلمانان پيام فرستادند و ايشان را به نزد خود فرا خواندند تا شهر را تسليمشان كنند.
مسلمانان نيز خود را به انطاكيه رساندند و براي پيكار با فرنگيان، گرد هم آمدند.
فرنگيان شكست خوردند و گريختند و به درون دژ شهر رفتند و در آن جا پناه گرفتند.
مسلمانان كسي را پيش غياث الدين كيخسرو، كه در شهر قونيه بود، فرستادند و او را به نزد خود طلبيدند.
او نيز با گروهي از لشكر خود شتابان روانه شد و در تاريخ دوم شعبان بدان جاي رسيد.
ص: 169
آنگاه ترتيب كار را با روميان داد و انطاكيه را گرفت.
سپس دژي را كه فرنگيان در آن بودند محاصره كرد و به تصرف در آورد و از فرنگيان هر كس را كه در آن جا به سر مي‌برد، كشت.
ص: 170

از كار انداختن پسر بكتمر صاحب خلاط و فرمانروائي بلبان و رفتن صاحب ماردين به خلاط و بازگشت او

در اين سال، لشكر خلاط، دارنده خلاط را گرفت و بازداشت كرد. و بلبان، مملوك شاه ارمن بن سكمان، بر خلاط دست يافت. و مردم خلاط به ناصر الدين ارتق بن ايلغازي بن البي بن تمرتاش بن ايلغازي بن ارتق نامه نگاشتند و او را به نزد خود فرا خواندند.
اين دگرگوني از آن روي پيش آمد كه بكتمر جوان ناداني بود و روي همين ناداني و بي‌خردي امير شجاع الدين قتلغ را كه مملوكي از مملوكان شاه ارمن بود، گرفت.
امير شجاع الدين، اتابك او، يعني سرپرست و وزير بزرگ او، بود و امور شهرهاي او را سر و سامان مي‌داد و با افراد لشكر و كشور خوشرفتاري مي‌كرد.
از اين رو، وقتي بكتمر او را به قتل رساند، سپاهيان و توده
ص: 171
مردم زبان به بدگوئي وي گشودند.
از اين گذشته، بكتمر پيوسته سرگرم لهو و لعب و ميگساري بود.
[؟] لذا گروهي از توده مردم خلاط و گروهي از سپاهيان به ناصر الدين از لحاظ رتبه و مقام در ميان فرمانروايان از فرا خواندند.
ناصر الدين از لحاظ رتبه و مقام در ميان فرمانروايان از [؟]؟
بكتمر پائين‌تر بود ولي از اين جهة او را برگزيدند كه پدرش قطب- الدين ايلغازي، خواهرزاده شاه ارمن بن سكمان، به شمار مي‌رفت و شاه ارمن هم چون فرزندي نداشت، در زمان حيات خود مردم را سوگند داده بود كه پس از وي بدو بگروند.
وقتي كه چنين حادثه‌اي پيش آمد مردم سوگندهائي را كه خورده بودند به ياد آوردند و گفتند:
«او را بدينجا دعوت مي‌كنيم و به كرسي فرمانروائي مي‌نشانيم چون او از خاندان شاه ارمن محسوب مي‌شود.» از اين رو به وي نوشتند و او را فراخواندند.
بعد، يكي از مملوكان شاه ارمن كه بلبان نام داشت و آشكارا نسبت به بكتمر سركشي و دشمني مي‌كرد، از خلاط به ملازگرد رفت و آن جا را گرفت.
لشكرياني در اطرافش گرد آمدند و شماره افرادش افزايش يافت.
بدين گونه توانائي و نيرو بهم رساند و رهسپار خلاط گرديد و آن ولايت را در ميان گرفت.
ص: 172
در همين هنگام ناصر الدين ارتق، صاحب ماردين، هم كه مردم دعوتش كرده بودند با لشكر خود بدان جا رسيد در حاليكه گمان مي‌برد هيچ كس از ورودش جلوگيري نخواهد كرد و مردم بدون چون و چرا شهر را تسليم او خواهند نمود.
در نزديك خلاط اردو زد و چند روزي آن جا ماند.
بلبان برايش پيام فرستاد و گفت:
«مردم خلاط مرا متهم كرده‌اند كه به تو دلبستگي دارم و اينها هم از عرب بيزارند. پس بهتر است كه تو برگردي و يك منزل دورتر بروي و در آن جا بماني تا وقتي كه من شهر را بگيرم. هر وقت كه به شهر دست يافتم آن را به تو واگذار خواهم كرد چون براي من ممكن نيست كه فرمانرواي خلاط شوم.» صاحب ماردين نيز همين كار را كرد.
همينكه از خلاط دور شد، بلبان برايش پيغام داد كه:
«به شهر خود برگرد وگرنه به سراغت مي‌آيم و به تو و لشكريانت حمله مي‌كنم.» ناصر الدين، صاحب ماردين، هم سپاهيان اندكي همراه داشت و نمي‌توانست بجنگد.
از اين رو ناچار به ماردين برگشت.
ملك اشرف موسي بن عادل ابو بكر بن ايوب، صاحب حران و ديار جزيره نيز چون شنيده بود كه ناصر الدين، دارنده ماردين، در انديشه دست يابي بر خلاط است، برايش پيغام فرستاده و گفته بود:
«اگر تو به خلاط بروي، من هم به شهر تو حمله خواهم كرد.» اين تهديد از آن جهة بود كه مي‌ترسيد ناصر الدين خلاط را
ص: 173
بگيرد و نيرومند شود و در صدد تصرف شهرهاي او برآيد.
همينكه ناصر الدين رهسپار خلاط گرديد، ملك اشرف، همچنان كه گفته بود، لشكريان خود را گرد آورد و به ولايت ماردين رفت و در آمد آن جا را گرفت و در دنيسر ماند و به جمع آوري پول‌ها پرداخت.
پس از فراغت از كار ماردين به حران بازگشت.
بدين گونه، صاحب ماردين حكم آن ضرب المثلي را پيدا كرد كه مي‌گويند: «شتر مرغ دنبال دو شاخ بيرون دويد و وقتي برگشت دو گوش خود را هم از دست داده بود.» (نظير ضرب المثلي كه ما در فارسي داريم:
مسكين خرك آرزوي دم كردنايافته دم، دو گوش گم كرد. ) اما بلبان لشكري گرد آورد و بسيج كرد و خلاط را در ميان گرفت و مردم را به ستوه آورد.
پسر بكتمر كه در خلاط بود، نظاميان و غير نظامياني را كه در اختيار داشت جمع كرد و براي پيكار با بلبان از شهر بيرون شد.
دو لشكر با هم روبرو گرديدند و به جنگ پرداختند.
بلبان و همراهانش شكست خوردند و گريختند. بلبان به شهرهايي كه در اختيار داشت مانند ملازگرد و ارجيش و جاها و دژهاي ديگر برگشت و لشكرياني را گرد آورد و شماره آنان را افزايش داد و بار ديگر براي محاصره خلاط آماده شد.
آنگاه برگشت و دوباره خلاط را در ميان گرفت و عرصه را بر مردم شهر تنگ ساخت و مجبورشان كرد كه پسر بكتمر را به خاطر
ص: 174
خردسالي و ناپختگي او در كارهاي فرمانروائي و سرگرمي او به لهو و لعب، از كار بيندازند.
از اين رو، او را در دژي كه بود گرفتند و بازداشت كردند و كساني را پيش بلبان فرستادند و او را در برابر آنچه مي‌خواستند سوگند دادند.
آنگاه شهر خلاط و همچنين پسر بكتمر را بدو سپردند.
بلبان بر سراسر توابع خلاط دست يافت و پسر بكتمر را در دژي كه آن جا بود زنداني كرد و پايه فرمانروائي خود را استوار ساخت.
ستايش مر پروردگاري را كه وقتي انجام كاري را خواست، اسباب آن را نيز فراهم مي‌آورد.
ديروز شمس الدين محمد پهلوان و صلاح الدين يوسف بن ايوب كوشيدند كه خلاط را بگيرند و هيچيك نتوانستند.
ولي اكنون اين مملوك زبون كه افراد و شهرها و اموال زيادي هم در اختيار نداشت آن جا را بدون جنگ و ستيز گرفت.
بعد نجم الدين ايوب بن عادل، صاحب ميافارقين، به سوي ولايت خلاط رهسپار شد.
او تازه به برخي از دژهاي توابع خلاط دست يافته بود كه از آن جمله حصن موسي و شهرك آن بود.
همينكه به خلاط نزديك شد، بلبان چنين وانمود كرد كه از روبرو شدن با وي عاجز است.
بدين گونه، نجم الدين به طمع افتاد و شتابان پيش رفت و خود را به شهر نزديك‌تر ساخت.
ص: 175
در اين هنگام بلبان او را غافلگير كرد و راهش را گرفت و با او جنگيد و شكستش داد.
نجم الدين چنان شكستي خورد كه از يارانش جان بدر نبردند جز گروهي اندك كه آنها هم زخمي شده بودند.
بدين حال به سوي ميافارقين بازگشت.
ص: 176

دست يافتن گرجي‌ها بر حصن قرس و درگذشت فرمانرواي گرجستان‌

در اين سال مردم گرجستان بر حصن قرس از توابع خلاط، دست يافتند.
اين حصن را زماني دراز محاصره كرده و ساكنانش را به ستوه آورده بودند.
چند سال بود كه در آمد اين حصن را مي‌گرفتند و هر كس هم كه به فرمانروائي خلاط مي‌رسيد، مردم قرس را كمك نمي‌كرد و نمي‌كوشيد كه آسايش آنان را فراهم آورد.
والي قرس پي در پي رسولاني را به خلاط مي‌فرستاد و ياري مي‌خواست تا بلاي گرجي‌ها را از سر مردم قرس دور كند.
ولي به درخواست او پاسخي داده نمي‌شد.
وقتي كه اين رشته سر دراز پيدا كرد و او ديد كه هيچكس وي را ياري نمي‌كند با گرجي‌ها بدين قرار مصالحه كرد كه مبلغي
ص: 177
گزاف و همچنين تيولي از ايشان بگيرد و قرس را واگذار كند.
بدين گونه قرس، پس از مدتي كه خانه توحيد بود، لانه شرك گرديد.
ما از آن خداوند هستيم و به سوي خداوند برمي‌گرديم. از اين رو، از خدا مي‌خواهيم كه به لطف خود، پيروزي را براي اسلام و اهل اسلام آسان سازد.
فرمانروايان زمان ما چون سرگرم عيش و نوش و بيدادگري هستند، از بستن مرزها و نگهداري شهرها باز ميمانند.
خداوند بزرگ همينكه ديد در آن جا كسي يار مسلمانان نيست، خود به فريادشان رسيد و ملكه گرجستان را هلاك كرد و ميان آن طايفه اختلاف انداخت و تا پايان اين سال رفته رفته گزندشان را از سر مردم قرس دور ساخت.
ص: 178

جنگ ميان لشكر خليفه و صاحب لرستان‌

در اين سال، در ماه رمضان، لشكر خليفه از خوزستان روانه لرستان شد.
اين لشكر تحت فرماندهي سنجر، مملوك خليفه بود كه امور سرزمين خوزستان را اداره مي‌كرد و چون داماد يعني شوهر دختر طاشتكين امير الحاج بود، پس از درگذشت وي عهده‌دار امور خوزستان شد.
سنجر و لشكريانش به كوه‌هاي لرستان رفتند كه كوه‌هائي بلند است و ميان فارس و اصفهان و خوزستان قرار دارد.
صاحب لرستان را ابو طاهر مي‌خواندند.
اين عده با مردم لرستان جنگيدند و شكست خوردند و بازگشتند.
سبب اين لشكر كشي آن بود كه يكي از مملوكان خليفه، الناصر لدين اللّه، كه قشتمر نام داشت به علت قصوري كه از وزير خليفه،
ص: 179
نصير الدين علوي رازي، ديد، از خدمت خليفه كناره گرفت آنگاه به خوزستان تاخت و از آن استان آنچه را كه مي‌توانست گرفت.
سپس به ابو طاهر، صاحب لرستان، پيوست.
ابو طاهر او را بزرگ شمرد و مورد نوازش قرار داد و دختر خويش را نيز به عقد وي در آورد.
پس از درگذشت ابو طاهر كار قشتمر بالا گرفت و مردم لرستان به فرمان وي در آمدند.
خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه به سنجر دستور داد تا لشكر خود را گرد آورد و به سراغ قشتمر برود و با وي بجنگد.
سنجر به فرمان خليفه رفتار كرد و لشكر خود را گرد آورد و روانه لرستان گرديد.
قشتمر براي او پيام فرستاد و پوزش خواست و پيشنهاد كرد كه از اين جنگ دست بردارد و كاري نكند كه با وي بجنگد و از بندگي خليفه چشم بپوشد.
سنجر پوزش او را نپذيرفت.
او نيز مردم لرستان را گرد آورد و در برابر لشكر خليفه اردو زد و با آنان جنگيد و شكستشان داد.
پس از اين پيروزي، به فرمانرواي فارس، ابن دكلا، و شمس الدين ايدغمش، دارنده همدان و اصفهان و ري پيغام فرستاد و آن دو را از آنچه روي داده بود آگاه ساخت و گفت:
«من توانائي زور آزمائي با لشكر خليفه را ندارم و چه بسا كه لشكر ديگري از بغداد بدين لشكر افزوده شود و با نيروي بيش‌تري
ص: 180
به جنگ من برگردند. درين صورت من نمي‌توانم با ايشان بجنگم.» بدين گونه از آنان ياري خواست و آنان را از دست يافتن لشكر خليفه بدان كوه‌ها، ترساند.
آن دو نيز درخواستش را پذيرفتند و آنچه مي‌خواست در اختيارش گذاشتند.
به كمك آنان قشتمر قوت قلب پيدا كرد و در مقامي كه داشت باقي ماند.
ص: 181

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال جواني جوان ديگر را در بغداد كشت.
هر يك از اين دو تن نزديك به بيست سال داشت.
دو نفري با هم صحبت مي‌كردند. يكي از آن دو كه چاقوئي در دست داشت به ديگري گفت:
«الآن تو را با اين چاقو مي‌زنم.» البته شوخي مي‌كرد و به شوخي هم با چاقو بدو حمله‌ور شد.
ولي چاقو در شكم دوستش رفت، و از آن زخم جان سپرد.
قاتل گريخت، ولي گرفتار گرديد و دستور داده شد كه او را بكشند.
هنگامي كه مي‌خواستند او را بكشند دوات و كاغذ سفيد خواست و اين شعر را كه سروده بود روي كاغذ نوشت:
قدمت علي الكريم بغير زادمن الاعمال بل قلب السليم
و سوء الظن ان تعتد زادااذا كان القدوم علي كريم
ص: 182
(يعني: من پيش جوانمرد آمدم در حاليكه از اعمال نيك، زاد و توشه‌اي نداشتم بلكه دلي پاك داشتم. چون بدگماني است اگر هنگامي كه به خانه جوانمرد مي‌روي زاد و توشه‌اي نيز با خود ببري.) در اين سال برهان الدين صدر جهان محمد بن احمد بن عبد العزيز بن مازه بخاري به حج رفت.
او رئيس حنفيان بخارا بود و در حقيقت صاحب بخارا محسوب مي‌شد.
از سوي ختائيان در آن شهر نيابت مي‌كرد و به ايشان خراج مي‌پرداخت.
در راه حج نيكرفتاري پيشه نكرد و هيچ كار نيكي انجام نداد.
هنگامي كه از بخارا وارد بغداد شد در بزرگداشت و احترام او كوشيدند.
ولي هنگامي كه از سفر حج به بغداد بازگشت، به علت بدرفتاري‌هائي كه با حاجيان كرده بود هيچكس بدو اعتنائي نكرد.
حاجيان هم او را به جاي «صدر جهان»، «صدر جهنم» خواندند.
در اين سال، در ماه شعبان، شيخنا ابو الحرم مكي بن ريان بن
ص: 183
شبة مقري، در موصل درگذشت.
او با نحو و لغت و قرائت‌هاي قرآن آشنا بود. با فقه و حساب و دانش‌هاي ديگر نيز به خوبي آشنائي داشت.
نابينا بود و در روزگار خود همانند نداشت.
از بندگان نيك و پارساي خداوند به شمار مي‌رفت.
بسيار فروتن بود و مردم از بامداد تا شام به خدمتش مي‌شتافتند و از صحبتش بهره مي‌بردند.
در اين سال، امير الحاج مظفر الدين سنقر، مملوك خليفه عباسي الناصر لدين اللّه، كه معروف به وجه السبع بود، در موضعي كه آن را مرجوم مي‌خواندند، از حاجيان جدا شد و با گروهي از ياران خويش به شام رفت.
حاجيان همراه لشكر به سفر خود ادامه دادند و سالم به مقصد رسيدند.
اما مظفر الدين سنقر پيش ملك عادل ابو بكر بن ايوب رفت و او تيول‌هاي بسياري در مصر به وي واگذار كرد.
او هم نزد ملك عادل ماند تا ماه جمادي الاول سال 608 كه به بغداد بازگشت- چون وقتي وزير خليفه دستگير شد و به زندان افتاد، او بر جان خويش ايمن شد و از خليفه درخواست كرد تا به وي اجازه دهد كه به بغداد بازگردد.
خليفه نيز درخواستش را پذيرفت.
هنگامي كه به بغداد رسيد خليفه او را بنواخت و كوفه را به
ص: 184
اقطاع در اختيارش گذاشت.
در اين سال، در ماه جمادي الآخر، عبد المنعم بن عبد العزيز اسكندراني معروف به ابن النطروني در بيمارستان بغداد در گذشت.
او به افريقيه پيش مايورقي (ابن غاينه، علي بن اسحاق نقابدار) رفته بود.
از او ده هزار دينار مغربي گرفت و همه را در شهر خويش ميان دوستان و آشنايان پخش كرد.
مردي فاضل و نيكوكار بود. بهترين مرد بود. خدايش بيامرزاد! شعر نيكو مي‌سرود و به ترويج ادب مي‌كوشيد.
مدتي در موصل به سر برد و به خدمت شيخ ابو الحرم پرداخت.
من بارها به حضورش رفته و ملاقاتش كرده بودم.
ص: 185

604 وقايع سال ششصد و چهارم هجري قمري‌

دست يافتن سلطان محمد خوارزمشاه بر ما وراء النهر آشوب‌هائي كه در خراسان روي داد و اصلاح آنها

در اين سال، علاء الدين محمد بن خوارزمشاه براي پيكار با ختائيان از رود جيحون گذشت.
سبب اين لشكركشي آن بود كه ختائيان روزگار درازي بر شهرهاي تركستان چيرگي داشته و بار فشارشان بر دوش مردم آن نواحي سنگيني كرده بود.
در هر شهري نماينده‌اي داشتند كه در آمد آن شهر را براي ايشان گردآوري مي‌كرد. در حاليكه خود بنابر عادت هميشگي، پيش
ص: 186
از تصرف هر شهر، در خيمه و خرگاه به سر مي‌بردند.
اقامت ايشان نيز در شهرهاي اوزگند، بلاساغون و كاشغر و ساير نقاط آن نواحي بود.
سلطان سمرقند و بخارا كه لقب خان خانان، يعني سلطان- السلاطين، داشت و از فرزندان خانان تركستان (ايلك‌خانيان) به شمار مي‌رفت و فرمانروائي والا تبار در سرزميني اسلامي بود، از چيرگي آن كافران بر مسلمانان رنج مي‌برد.
از اين رو براي سلطان محمد خوارزمشاه پيام فرستاد و به او گفت:
«خداي بزرگ به خاطر كشور پهناور و لشكر بيكراني كه به تو داده، بر تو واجب ساخته كه مسلمانان و شهرهاي ايشان را از دست كافران رهائي بخشي و از بيدادي كه بر اموال و افرادشان وارد مي‌آيد نجات دهي.
ما با تو در جنگ با ختائيان همدستي مي‌كنيم و خراجي را كه اكنون به آنها مي‌پردازيم به تو خواهيم پرداخت. نام تو را نيز در خطبه‌ها و روي سكه‌هاي خود ذكر خواهيم كرد.» سلطان محمد خوارزمشاه به اين پيام پاسخ داد و گفت: «مي‌ترسم كه شما با من وفاداري نكنيد.» سلطان سمرقند نيز براي اطمينان خاطر خوارزمشاه، بزرگان بخارا و سمرقند را برگزيد تا نزد او بفرستد.
اين گروه، نخست سرور خود را سوگند دادند تا نسبت به انجام آنچه بر عهده گرفته وفادار ماند.
آنگاه پيش سلطان محمد خوارزمشاه رفتند و از سوي سرور
ص: 187
خود ضمانت دادند كه آنچه گفته راست بوده و در پرداخت پولي كه وعده داده پايدار خواهد ماند.
ضمنا گروگان‌هائي نيز به نزد خوارزمشاه گذاشتند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌31 187 دست يافتن سلطان محمد خوارزمشاه بر ما وراء النهر آشوب‌هائي كه در خراسان روي داد و اصلاح آنها ..... ص : 185
خوارزمشاه نيز سر و سامان دادن كار خراسان و تقرير قواعد آن را آغاز كرد.
علاوه بر گرگان، طبرستان را نيز در اختيار برادر خود، علي شاه، گذاشت. او را والي آن سرزمين ساخت و دستور داد كه در نگهداري آن جا بكوشد و شرايط احتياط را رعايت كند.
امير كزلك‌خان را هم كه از خويشاوندان مادرش بود و از بزرگان دولتش به شمار مي‌رفت، فرماندار نيشابور ساخت و لشكري را نيز به فرمان او گماشت.
امير جلدك را والي شهر جام و امير امين الدين ابو بكر را حاكم شهر زوزن ساخت.
اين امير امين الدين نخست حمال بود. بعد در شمار بزرگترين اميران در آمد.
اين همان كسي است كه بر شهر كرمان دست يافت چنان كه ما به خواست خداي بزرگ در جاي خود به شرح اين رويداد خواهيم پرداخت.
خوارزمشاه امير حسين بن خرميل را نيز به شهر هرات گماشت و هزار سوار از خوارزميان نيز در اختيارش گذاشت.
با غياث الدين محمود نيز صلح كرد بدين قرار كه بر آنچه از شهرهاي غور و گرمسير در دست دارد، حاكم باشد.
براي فرمانداري مرو و سرخس و شهرهاي ديگر خراسان
ص: 188
نيز از سوي خود نمايندگاني معين كرد و به ايشان دستور داد كه در حسن سياست و حفظ شهر و رعايت احتياطات لازم بكوشند.
سلطان محمد خوارزمشاه، پس از ترتيب اين كارها همه لشكريان خود را گرد آورد و رهسپار خوارزم شد.
در خوارزم سپاه خويش را بسيج كرد و از رود جيحون گذشت و به سلطان سمرقند پيوست.
ختائيان كه خبر همدستي خوارزمشاه و سلطان سمرقند را شنيدند، گرد هم آمدند و آماده جنگ شدند و براي نبرد با خوارزمشاه به سوي او روي آوردند.
ميان ايشان يورش‌ها و زد و خوردهاي بسيار روي داد كه گاهي يكي و گاهي ديگري پيروز مي‌شد.
ص: 189

كشتن ابن خرميل و در ميان گرفتن هرات‌

حسين بن خرميل، فرمانرواي هرات، وقتي ديد كه لشكر خوارزمشاه با مردم بدرفتاري مي‌كنند و دست آز به سوي دارائي ايشان دراز مي‌نمايند، همه را گرفت و به زندان انداخت.
آنگاه كسي را به نزد خوارزمشاه فرستاد و پيام داد و پوزش خواست و او را از آنچه كرده بود آگاه ساخت.
خوارزمشاه از شنيدن اين خبر بهم برآمد و در خشم شد ولي چون گرفتار پيكار با ختائيان بود نمي‌توانست با او بستيزد و او را گوشمالي دهد.
از اين رو، بدو نامه‌اي نگاشت و كارش را ستود و دستور داد تا لشكرياني را كه زنداني ساخته به نزد وي بفرستد زيرا به ايشان نياز دارد.
همچنين به او گفت:
«هم اكنون به عز الدين جلدك بن طغرل، صاحب شهر جام،
ص: 190
فرمان داده‌ام كه نزد تو باشد زيرا از خردمندي و نيكرفتاري او آگاهي دارم.» خوارزمشاه از سوي ديگر براي عز الدين جلدك پيام فرستاد و بدو دستور داد كه به هرات برود.
ضمنا پنهاني بدو حالي كرد كه نيرنگي به كار برد و حسين بن خرميل را دستگير كند و به بند اندازد. و اگر بتواند، اين كار را در نخستين ساعتي كه با وي روبرو مي‌شود، انجام دهد.
امير جلدك با هزار سوار به سوي هرات روانه شد.
پدر او، طغرل، در روزگار سلطان سنجر والي هرات بود.
از اين رو، او نيز به هرات علاقه بسيار داشت و آن جا را از همه شهرهاي خراسان برتر مي‌شمرد.
همينكه به هرات نزديك شد، حسين بن خرميل، كسان خود را دستور داد تا به استقبال او از شهر بيرون بروند.
حسين بن خرميل وزيري داشت كه او را خواجه صاحب مي‌خواندند.
مردي بزرگ و سالخورده و كار آزموده و سرد و گرم روزگار چشيده بود.
او به حسين بن خرميل گفت:
«براي ديدار او از شهر بيرون نرو و بگذار كه او تنها به درون شهر آيد و بر تو وارد شود. چون مي‌ترسم كه نيرنگي به كار تو كند و آسيبي به تو رساند. چه بسا كه خوارزمشاه درين باره دستوري بدو داده باشد.» ولي حسين بن خرميل گفت:
ص: 191
«روا نيست كه چنين سرداري پيش من آيد و من به ديدارش نشتابم. گمان نمي‌كنم كه او نسبت به من جسارتي ورزد. اگر از او استقبال نكنم به او برمي‌خورد و مي‌ترسم خوارزمشاه برنجد و كينه مرا به دل بگيرد.» بنابر اين حسين بن خرميل به استقبال او از شهر بيرون رفت.
دو سردار همينكه با هم روبرو گرديدند پياده شدند تا يك ديگر را ديدار كنند.
امير جلدك به ياران خود دستور داده بود كه حسين بن خرميل را بگيرند. از اين رو يارانش دور آن دو سردار را گرفتند و ميان حسين بن خرميل و كسانش حائل شدند و ناگهان او را دستگير كردند.
ياران حسين بن خرميل كه چنين ديدند گريختند و به شهر رفتند و وزير او را از آن حال آگاه ساختند.
وزير او، خواجه صاحب، دستور داد كه دروازه شهر را ببندند و بر فراز ديوار شهر روند و به نگهباني پردازند و آماده براي محاصره شدن شهر باشند.
امير جلدك در برابر شهر هرات فرود آمد و كسي را به نزد وزير فرستاد و تهديدش كرد كه اگر شهر را تسليم نكند، حسين بن خرميل را خواهد كشت.
وزير به ستايش غياث الدين محمود غوري پرداخت و به امير جلدك گفت:
«من اين شهر را نه به تو مي‌دهم و نه به آن خيانتكار كه
ص: 192
ابن خرميل باشد. چون اين شهر از آن غياث الدين محمود غوري است و پيش از او نيز به پدرش تعلق داشت.» به دستور امير جلدك، حسين بن خرميل را در پاي ديوار شهر بردند.
حسين بن خرميل بدان وزير خطاب كرد و دستور داد كه شهر را تسليم كند.
ولي وزير نپذيرفت.
بنابر اين، حسين بن خرميل در آن جا كشته شد و اين كيفر خيانت او بود.
راجع به خيانت او، هنگامي كه در خدمت شهاب الدين غوري بود و آنچه او را وادار كرد تا درباره كسي كه به وي نيكي‌ها كرده بود ناسپاسي كند و خيانت ورزد، پيش از اين شرح داده شد.
امير جلدك، پس از كشته شدن حسين بن خرميل نامه‌اي به سلطان محمد خوارزمشاه نگاشت و آنچه را كه روي داده بود باز گفت خوارزمشاه نيز پيش كزلك خان والي نيشابور و امين الدين ابو بكر صاحب زوزن، كساني را فرستاد و به آن دو امير دستور داد تا به هرات روند و آن شهر را محاصره كنند و بگيرند.
آن دو سردار نيز با ده هزار سوار رهسپار هرات شدند و در برابر شهر اردو زدند.
آنگاه براي وزير نامه نگاشتند كه تسليم شود.
ولي او اعتنائي به ايشان نكرد و گفت:
«من شما را شايسته آن نمي‌بينم كه شهري مانند هرات را
ص: 193
تسليمتان كنم. ولي اگر خوارزمشاه بدين جا بيايد، شهر را بدو واگذار خواهم كرد.» آن دو تن كه چنين پاسخي شنيدند، با او به جنگ پرداختند و درين نبرد كوشش بسيار كردند ولي نتوانستند بر او چيره شوند.
حسين بن خرميل هرات را مستحكم كرده و چهار ديوار برايش ساخته و خندقي نيز گرداگردش كنده بود.
شهر را از خواربار و آذوقه نيز پر كرده و پس از فراغت از همه اين كارها گفته بود:
«يك چيز باقي مانده، آنهم تنها چيزي است كه من از بابت آن درباره اين شهر نگران و بيمناكم. آن هم اين است كه دشمنان ما جلوي آب‌هائي را كه در اطراف هرات روان است سدي ببندند و پس از چندين روز كه آب فراواني در پشت سد جمع شد، ناگهان سد را بگشايند و آب يكباره به سوي شهر سرازير شود و ديوار شهر را خراب كند و فرود آورد.» كساني كه هرات را محاصره كرده بودند، همينكه اين سخن حسين بن خرميل را شنيدند، در برابر آن آب‌ها سد بستند و پس از آن كه آب در پشت سد به مقدار زياد بالا آمد، آن را باز كردند و آبها را به سوي هرات روان ساختند.
آب گرداگرد هرات را فرا گرفت ولي به پاي ديوار شهر نرسيد، زيرا زمين شهر بلند بود.
خندق شهر از آب پر شد و از اين گذشته اطراف آن هم پر از گل و لاي گرديد.
لشكر نيز ناچار از آن جا دور شد و به عقب رفت. از اين رو،
ص: 194
سربازان ديگر نتوانستند بجنگند زيرا از شهر دور بودند.
قصد ابن خرميل هم همين بود كه خندق پر از آب شود و گل و لاي نگذارد كه كسي به شهر نزديك گردد.
كساني كه هرات را محاصره كرده بودند، مدتي معطل ماندند تا آب فرو نشست.
حرفي كه حسين بن خرميل زده بود از بهترين نيرنگ‌ها به شمار مي‌رفت.
باز مي‌گرديم به پيكار سلطان محمد خوارزمشاه با ختائيان و اسير شدن او:
جنگ ميان خوارزمشاه و ختائيان ادامه يافت. در يكي از روزها كار جنگ بالا گرفت و دنباله پيدا كرد.
در اين جنگ مسلمانان شكست سختي خوردند، بسياري از ايشان كشته و بسياري نيز گرفتار شدند. خود خوارزمشاه نيز يكي از اسيران بود! با خوارزمشاه يكي از سرداران بزرگ نيز كه فلان بن شهاب- الدين مسعود خوانده مي‌شد اسير گرديد.
يك سرباز به تنهائي آن دو را اسير كرده بود.
لشكريان اسلامي به خوارزم رسيدند و سلطان خود را در ميان خود نديدند.
از اين رو، خواهر كزلك خان، صاحب نيشابور كه سرگرم
ص: 195
محاصره هرات بود، برايش پيام فرستاد و او را از آن حال آگاه ساخت.
كزلك خان به شنيدن اين خبر، شبانه از هرات به سوي نيشابور حركت كرد.
امير امين الدين ابو بكر، صاحب زوزن، كه با او در محاصره هرات شركت كرده بود، به حركت او پي برد. بهمين جهة او و سردارانش مي‌خواستند از رفتن وي جلوگيري كنند. اما ترسيدند كه ميانشان جنگي در گيرد. و مردم هرات نيز از اين اختلاف و زد و خورد استفاده كنند و فرصت را غنيمت شمارند و از شهر بيرون آيند و بر آنان بتازند و آنچه مي‌خواهند از ايشان به دست آورند.
روي اين فكر، از در افتادن با كزلك‌خان و همراهانش خودداري كردند.
خوارزمشاه پس از گرفتن نيشابور از غوريان، ديوارش را ويران كرده بود.
كزلك خان، نوسازي ديوار را آغاز كرد و خواربار و آذوقه كافي به شهر رساند.
آنگاه به شماره لشكريان خويش افزود و بر آن شد كه چنانچه خبر نابودي سلطان محمد خوارزمشاه درست باشد، بر خراسان دست يابد.
از سوي ديگر خبر نابودي سلطان محمد خوارزمشاه به برادرش، علي شاه، رسيد كه در طبرستان بود.
او هم به شنيدن اين خبر، مردم را به سوي خويش فرا خواند و خطبه را كه به نام برادر خود مي‌خواند قطع كرد و آماده تصاحب
ص: 196
اورنگ پادشاهي شد.
در نتيجه، وضع خراسان آشفته گرديد و بيسر و ساماني بزرگي روي داد.
اما سلطان محمد خوارزمشاه وقتي كه به اسارت در آمد، پسر شهاب الدين مسعود بدو گفت:
«در اين روزها بايد پادشاهي را كنار بگذاري و نوكري پيشه كني. شايد از اين راه من بتوانم براي رهائي تو نيرنگي بزنم.» خوارزمشاه پذيرفت و شروع به خدمت ابن مسعود كرد. در پيشش خوراك مي‌گذاشت و جامه و كفشش را بيرون مي‌آورد و تعظيمش مي‌نمود.
كسي كه آن دو را اسير كرده بود، به ابن مسعود گفت:
«مي‌بينم كه اين مرد تعظيمت مي‌كند. مگر تو كه هستي؟» جواب داد:
«من فلاني هستم و اين هم غلام من است.» آن مرد به شنيدن اين سخن برخاست و بدو احترام گذاشت و گفت:
«اگر اين مردم نمي‌دانستند كه تو پيش مني، آزادت مي‌كردم.» بعد، از آن جا رفت و چند روز آن دو را به حال خود گذاشت.
يك روز پسر شهاب الدين مسعود بدو گفت:
«مي‌ترسم كساني كه شكست خورده و گريخته‌اند به زادگاه
ص: 197
خود برگردند و خانواده من همينكه مرا با ايشان نبينند گمان برند كه كشته شده‌ام، و برايم مجلس سوگواري بر پا دارند و دلتنگي كنند پس از آن هم دارائي مرا ميان خود تقسيم كنند و آن را بر باد دهند.
بدين جهة دلم مي‌خواهد براي آزاد ساختن من پولي معين كني تا آن را به تو بپردازم.» آن مرد هم مبلغي معين كرد.
پسر شهاب الدين مسعود به او گفت:
«مي‌خواهم به كسي كه عاقل باشد دستور دهي تا نامه مرا به خانواده‌ام برساند و تندرستي مرا هم به ايشان خبر دهد تا يكي از خانواده من همراه او بيايد و پول را بياورد.» بعد گفت: «ياران تو خانواده ما را نمي‌شناسند ولي من به اين غلام خود اعتماد دارم و خانواده من هم حرفش را باور مي‌كنند.» ختائي هم پيشنهادش را پذيرفت و اجازه داد كه آن غلام (يعني خوارزمشاه) را بفرستد.
پسر شهاب الدين مسعود نيز او را فرستاد.
ختائي نيز اسبي به او داد. چند سوار را هم همراهش كرد تا در راه حمايتش كنند.
آنان به راه افتادند تا نزديك خوارزم رسيدند.
در آن جا سواران خوارزمشاه را ترك گفتند و برگشتند.
همينكه خوارزمشاه به خوارزم رسيد، مردم از مژده سلامت او شادي كردند و طبل‌هاي بشارت نواخته شد.
شهر را نيز آذين بستند.
آنگاه خوارزمشاه را از آنچه كزلك در نيشابور و برادرش علي شاه در طبرستان كرده بود خبر دادند.
ص: 198

كارهاي خوارزمشاه در خراسان‌

همينكه خوارزمشاه به خراسان رسيد، از آنچه كزلك‌خان و برادرش علي شاه و ديگران كرده بودند، آگاه شد.
لذا به سوي خراسان حركت كرد و لشكريانش نيز در پي او رفتند. ولي بعد، از او جدا شدند.
خوارزمشاه در ششمين روز حركت خود به خراسان رسيد در حاليكه تنها شش سوار همراه داشت.
كزلك خان، همينكه خبر فرا رسيدن او را شنيد، دارائي و لشكريان خود را برداشت و به سوي عراق گريخت.
برادر سلطان محمد خوارزمشاه، علي شاه، نيز همينكه از وجود او آگاهي يافت ترسيد و راه قهستان در پيش گرفت و به غياث الدين محمود غوري، صاحب فيروز كوه، پناهنده شد.
غياث الدين به ديدار او شتافت و مقدمش را گرامي داشت و او را در نزد خود فرود آورد.
اما خوارزمشاه وارد نيشابور شد و كار آن شهر را سر و سامان داد و نماينده‌اي از سوي خود در آن جا گماشت.
بعد رهسپار هرات شد و با لشكري كه هرات را محاصره كرده
ص: 199
بود در برابر شهر اردو زد.
آن سرداران را بنواخت و مورد اعتماد خود قرار داد زيرا در اجراي فرمان او در آن حال پايداري نشان داده و انديشه خود را دگرگون نساخته بودند با وجود اين كه بر اثر حسن تدبير خواجه صاحب، وزير هرات، نتوانسته بودند به مقصود خويش برسند و هرات را بگيرند.
خوارزمشاه براي آن وزير پيام فرستاد و به او گفت:
«تو به لشكر من وعده دادي كه وقتي من به اينجا آمدم، شهر را تسليم كني. اكنون من به اين جا آمده‌ام.» وزير گفت:
«من اين كار را نمي‌كنم. چون شما را مي‌شناسم كه خيانتكاراني بيش نيستيد و اگر اين شهر را بگيريد هيچكس را زنده نخواهيد گذاشت. بدين جهة شهر را به هيچكس نخواهم سپرد جز به غياث- الدين محمود.» خوارزمشاه از اين سخن به خشم آمد و فرمان داد كه همه به سوي شهر پيشروي كنند و در برابر هيچ مانعي از پا نايستند تا شهر را بگيرند.
با اين وصف، ديگر براي وزير راه چاره‌اي نماند.
گروهي از اهالي هرات گرد هم آمدند و گفتند: مردم از گرسنگي و كمبود آذوقه به هلاك رسيدند. زندگي ما معطل مانده، تاكنون يك سال و يك ماه گذشته و اين وزير هم وعده مي‌داد كه وقتي خوارزمشاه پيشش بيايد، شهر را تسليمش كند. ولي خوارزمشاه هم آمد و او شهر را تسليم نكرد. بايد براي واگذاري شهر چاره‌اي
ص: 200
بينديشيم و از اين سختي كه گرفتارش شده‌ايم، خود را نجات دهيم.» وزير، همينكه به انديشه ايشان پي برد، به گروهي از لشگر خويش دستور داد كه آنان را بگيرند و زنداني كنند.
لشكري براي بازداشت ايشان رفت و اين موضوع در شهر آشوبي برپا كرد و كار به جاهاي باريك كشيد.
وزير ناچار شد كه خود آن وضع را اصلاح كند، لذا براي رسيدگي بدان كار رفت.
از شهر به خوارزمشاه نامه نگاشتند و آشفتگي وضع را بدو خبر دادند.
لشكريان خوارزمشاه به سوي شهر پيشروي مي‌كردند در حاليكه ميان مردم شهر نيز دو دستگي و آشفتگي افتاده بود.
سرانجام دو برج از ديوار شهر را ويران كردند و مردم داخل شهر شدند و آن جا را به تصرف در آوردند.
وزير را هم گرفتند و پيش خوارزمشاه بردند. خوارزمشاه او را كشت.
اين پيروزي به سال 605 روي داد.
بدين گونه خوارزمشاه بر هرات دست يافت و كارهاي آن شهر را سر و سامان بخشيد و آن جا را به دائي خود، امير ملك، سپرد كه از بزرگان امراء وي بود.
امير ملك، آن شهر را همچنان در دست داشت تا هنگامي كه خوارزمشاه به هلاك رسيد.
اما پسر شهاب الدين مسعود چندي در نزد ختائيان ماند.
كسي كه او را اسير كرده بود، روزي بدو گفت:
ص: 201
«خوارزمشاه نابود شده. خبر داري يا نه؟» پرسيد:
«مگر تو او را نمي‌شناسي؟» جواب داد: «نه.» گفت: «اين همان اسيري بود كه پيش تو بود.» پرسيد: «پس براي چه مرا با او آشنا نكردي تا بدو خدمت كنم و همراهش به كشورش بروم؟» جواب داد: «مي‌ترسيدم كه به او آسيبي برسانيد.» ختائي گفت: «بيا با هم به پيش او برويم.» دو نفري به سوي او روانه شدند.
خوارزمشاه ايشان را بنواخت و در حقشان مهرباني بسيار كرد.
ص: 202

كشته شدن غياث الدين محمود

خوارزمشاه، وقتي كه هرات را به دائي خود سپرد و به خوارزم رفت، به او دستور داد كه بر غياث الدين محمود بن غياث الدين محمد بن سام غوري، صاحب غور و فيروز كوه حمله برد و فيروز كوه را از غياث الدين محمود بگيرد و او و همچنين علي شاه بن خوارزمشاه را دستگير كند.
امير ملك روانه فيروز كوه شد.
وقتي خبر حركت او به گوش غياث الدين محمود رسيد، كسي را پيش او فرستاد و فرمانبرداري خويش را به آگاهي وي رساند و زنهار خواست.
او نيز به وي امان داد.
غياث الدين محمود، با اعتماد بدو، از دژ خود فرود آمد پيش وي رفت.
امير ملك او و علي شاه، برادر خوارزمشاه، را گرفت.
اين دو تن از او خواهش كردند كه ايشان را پيش خوارزمشاه بفرستد تا سلطان شخصا درباره ايشان تصميم بگيرد.
ص: 203
امير ملك نيز براي خوارزمشاه پيام فرستاد و در خواست آنان را به وي خبر داد.
خوارزمشاه دستور داد كه خونشان را بريزد.
بنابر اين هر دو در يك روز كشته شدند. اين واقعه نيز در سال 605 اتفاق افتاد.
اين غياث الدين آخرين پادشاه از دودمان غوريان به شمار مي‌رفت.
شاهان غور نيكرفتارترين و دادگرترين شاهان بودند و بيش از همه با كافران جهاد كرده بودند.
اين غياث الدين محمود نيز دادگر، بردبار و جوانمرد بود و از نيك‌نهادترين و خوشخوي‌ترين فرمانروايان محسوب مي‌شد.
خداي بزرگ او را بيامرزاد.
ص: 204

بازگشت سلطان محمد خوارزمشاه براي پيكار با ختائيان‌

وقتي خوارزمشاه بر سراسر خراسان چيرگي يافت و از كار آن استان بپرداخت و از رود جيحون گذشت، براي پيكار با او ختائيان گرد هم آمدند و گروهي انبوه شدند و به سوي او حركت كردند.
پيشواي آنها هم بزرگ دولتشان بود كه قائم مقام فرمانرواي ايشان به شمار مي‌رفت.
او معروف به طاينكوه بود و عمرش از صد سال مي‌گذشت جنگ‌هاي بسيار ديده و در همه به پيروزي رسيده بود و حسن تدبير و خردمندي داشت.
خوارزمشاه و صاحب سمرقند به يك ديگر پيوستند.
اين دو با لشكريان خويش از يك سو، و ختائيان از سوي ديگر، به سال 606 در برابر هم صف آرائي كردند.
ميان آنان جنگ‌هائي در گرفت كه از لحاظ سختي و دوام
ص: 205
و پايداري دو طرف، بي‌مانند بود.
در اين جنگ، سرانجام ختائيان شكست بدي خوردند و از ايشان گروهي بي‌شمار كشته يا اسير شدند.
از كساني كه به بند اسارت افتادند، يكي طاينكوه، پيشواي ايشان بود.
او را پيش خوارزمشاه آوردند.
خوارزمشاه به او احترام گذاشت و او را بر تخت خود نشاند.
سپس او را به خوارزم فرستاد.
خوارزمشاه، پس از اين پيروزي، به شهرهاي ما وراء النهر رفت و آن جا را شهر شهر و ناحيه ناحيه گرفت تا به شهر اوزكند رسيد و نمايندگان خويش را در آن جا گماشت و به خوارزم بازگشت در حاليكه سلطان سمرقند همراهش بود.
سلطان سمرقند از زيباروي‌ترين مردان بود و مردم خوارزم در اطرافش گرد مي‌آمدند تا او را تماشا كنند.
خوارزمشاه دختر خود را بدو داد و او را به سمرقند برگرداند.
چنان كه رسم ختائيان بود، شحنه‌اي را نيز گماشت كه با او در سمرقند بماند.
ص: 206

خيانت صاحب سمرقند به خوارزميان‌

صاحب سمرقند، چنانكه گفتيم به سمرقند بازگشت.
شحنه خوارزمشاه نيز با او بود و نزديك به يك سال پيش او ماند.
اما صاحب سمرقند از زشت رفتاري و بدكاري خوارزميان چيزهائي ديد كه او را از جدا شدن از ختائيان پشيمان كرد.
از اين رو، براي فرمانرواي ختائيان پيام فرستاد و او را به سمرقند فرا خواند تا شهر را بدو واگذارد و از نو به فرمان وي در آيد.
همچنين دستور داد تا از خوارزميان هر كس را كه از قديم و جديد در سمرقند به سر مي‌برد بكشند.
ياران خوارزمشاه را نيز گرفت.
هر مردي از خوارزميان را دو شقه مي‌كرد و آنها را در بازارها مي‌آويخت همچنان كه قصاب گوشت را مي‌آويزد.
ص: 207
بدين گونه، بد كاري را به بالاترين پايه رساند.
به دژي رفت كه همسر او، دختر خوارزمشاه در آن به سر مي‌برد.
مي‌خواست او را بكشد. ولي او درها را بست و كنيزكان خويش را گماشت تا از ورودش جلوگيري كنند.
براي او پيغام داد:
«من زني بيش نيستم و كشتن كسي مانند من، به دست مردي مانند تو، زشت است. از من نسبت به تو گناهي سر نزده تا شايسته آن باشم كه از تو چنين كيفري ببينم. شايد ترك كردن من عاقبت بهتري داشته باشد. بر من ستم مكن و از خدا بپرهيز!» او نيز وي را رها كرد و كسي را بر او گماشت تا نگذارد كه به جان خود آسيبي برساند.
اين خبر همينكه به خوارزمشاه رسيد، سخت خشمگين شد و محشري برپا كرد و دستور كشتن همه بيگانگان را داد كه در خوارزم مي‌زيستند.
ولي مادرش او را از اين كار باز داشت و گفت:
«از سراسر روي زمين مردمي در اين شهر آمده‌اند و همه آنها بدانچه از اين مرد سر زد راضي نبودند.» از اين رو خوارزمشاه دستور داد كه اهل سمرقند را بكشند.
ولي از اين كار نيز مادرش او را منع كرد.
خوارزمشاه كشتن سمرقنديان را موقوف ساخت و لشكريان خود را فرمان داد تا براي حمله به ما وراء النهر آماده شوند.
بعد آنان را روانه كرد.
ص: 208
هر گاه كه گروهي آماده مي‌شدند، از جيحون مي‌گذشتند و بدان سوي جيحون مي‌رفتند.
بدين گونه، خوارزمياني كه از جيحون گذشتند، از بسياري به شمار در نمي‌آمدند.
سلطان محمد خوارزمشاه خود نيز، فردي بود كه بعد از همه آنان از آب گذشت.
با اين لشكر انبوه در برابر سمرقند اردو زد و براي صاحب سمرقند چنين پيامي فرستاد:
«تو كاري كردي كه هيچ مسلماني نكرده است. ريختن خون مسلمانان را روا دانستي و به قدري از آنان كشتي كه هيچ خردمندي، نه مسلمان و نه كافر، چنين كشتاري نمي‌كند. به هر حال گذشته‌ها گذشته است و بايد فراموش كرد. اكنون از اين سرزمين بيرون شو و به هر جا كه مي‌خواهي برو.» صاحب سمرقند پاسخ داد:
«من از اين شهر بيرون نمي‌روم و تو هم هر كار كه مي‌خواهي، بكن.» خوارزمشاه نيز لشكريان خود را دستور داد كه به سوي شهر پيشروي كنند.
يكي از همراهان خوارزمشاه به او توصيه كرد كه به برخي از سرداران خويش دستور دهد تا پس از گشايش شهر به محله‌اي بروند كه در آن بازرگانان اقامت دارند و نگذارند كه سربازان در آن جا دست به يغما و چپاول گذارند و با مردم بد رفتاري كنند زيرا آنان بيگانگان هستند و همه از اين گونه كارها بيزارند.
ص: 209
خوارزمشاه نيز به برخي از اميران خود چنين دستوري داد.
لشكريان او به سوي شهر پيش رفتند و نردبان‌هائي بر ديوار شهر گذاشتند و از آن بالا رفتند و به درون شهر راه يافتند.
هيچ شهري بدين تندي گشوده نشده بود.
پس از فتح سمرقند، خوارزمشاه به لشكر خود اجازه داد تا شهر را تاراج كنند و از مردم سمرقند هر كس را كه يافتند بكشند.
در پي اين فرمان، سه روز شهر را يغما كردند و خون مردمش را ريختند. گفته مي‌شد كه دويست هزار تن را كشتند.
تنها همان محله كه بيگانگان در آن مي‌زيستند، از اين قتل و غارت سالم ماند و از ساكنان آن جا حتي يك تن را نيز نكشتند.
خوارزمشاه بعد فرمان داد كه از قتل و غارت دست بدارند.
لشكريان او سپس به سوي دژ شهر پيشروي كردند.
دارنده دژ چنان نگران شد كه دل خود را لبريز از بيم و هراس يافت.
از اين رو، كسي را به نزد خوارزمشاه فرستاد و از او زنهار خواست.
خوارزمشاه پاسخ داد: «من به تو هيچگونه اماني نمي‌دهم.» سربازان او پيشروي خود را دنبال كردند و دژ را گرفتند و دارنده دژ را اسير كردند و پيش خوارزمشاه بردند.
اسير در برابر او به خاك افتاد و زمين بوسيد و خواهش كرد كه از خونش در گذرد.
ولي خوارزمشاه او را نبخشيد و دستور كشتنش را داد.
او و گروهي از خويشاوندان او را كشتند.
ص: 210
خوارزمشاه از كساني كه به خانان تركستان نسبت داشتند، هيچكس را زنده نگذاشت.
آنگاه در سمرقند و ساير نواحي نمايندگان خود را گماشت و ترتيبي داد كه در آن سرزمين هيچ كس ديگر، جز او، قدرت و نفوذي نداشت.
ص: 211

حمله‌اي كه ختائيان را نابود ساخت‌

وقتي خوارزمشاه با ختائيان كاري كرد كه پيش از اين شرح داديم، از آنان هر كس كه جان بدر برده بود، پيش پادشاه ختائيان، رفت زيرا او در آن جنگ حاضر نشده بود.
بدين گونه همه در نزد او گرد آمدند.
در همان هنگام، گروه انبوهي از تاتارها، از شهرهاي خويش كه قديم در حدود چين بود بيرون آمده و در آن سوي سرزمين تركستان اردو زده بودند.
ميان ايشان و ختائيان دشمني وجود داشت و جنگ‌هائي روي داده بود.
همينكه شنيدند سلطان محمد خوارزمشاه، با ختائيان چه كرده، با فرمانرواي خود. كشلي خان، به سوي ختائيان هجوم بردند.
پادشاه ختائيان كه چنين ديد براي خوارزمشاه پيام فرستاد و گفت:
«آنچه در گرفتن شهرهاي ما و كشتن مردان ما از تو سر زد، كاري است كه گذشته است و بايد فراموش كرد. اما اكنون دشمني
ص: 212
بدين جا روي آورده كه ما ياراي برابري با او را نداريم، و اگر بر ما چيره شوند و اين جا را بگيرند، ديگر براي حمله به سرزمين تو نيز مانعي نخواهند يافت.
پس بهتر است كه با لشكريان خويش پيش ما بيائي و ما را در پيكار با ايشان ياري دهي.
ما هم سوگند ياد مي‌كنيم كه اگر بر آنان پيروزي يافتيم، به شهرهايي كه از ما گرفته‌اي كاري نداشته باشيم و با آنچه در دست داريم، بسازيم.» از سوي ديگر، كشلي خان، فرمانرواي تاتارها، نيز به خوارزمشاه پيغام داد:
«اين ختائيان، بي‌گمان دشمنان تو و دشمنان نياكان تو و دشمنان ما هستند. بنابر اين، ما را در جنگ با ايشان ياري كن.
سوگند مي‌خوريم كه اگر در پيكار با آنها پيروز شديم، به شهرهاي تو نزديك نشويم و به همان مواضعي كه ختائيان در آن منزل گرفته‌اند قانع باشيم.» خوارزمشاه نيز به هر دوي آنها پاسخ داد:
«من با تو هستم و تو را در برابر دشمنت ياري مي‌كنم.» آنگاه با لشكريان خود حركت كرد تا نزديك به جائي رسيد كه آن دو قوم، يعني ختائيان و تاتارها با هم نبرد مي‌كردند.
در آن جا اردو زد ولي با هيچيك از آن دو طايفه آنطور در نياميخت كه معلوم شود او طرفدار يكي از ايشان است.
ختائيان و تاتارها به يك ديگر حمله بردند و سرانجام ختائيان شكست سختي خوردند.
ص: 213
در اين هنگام خوارزمشاه با لشكر خود سر در پي شكت‌خوردگان نهاد و به كشتن و اسير كردن و تاراج دارائي ايشان پرداخت و نگذاشت كه از آنان كسي رهائي يابد.
ختائيان از آن مهلكه جان بدر نبردند، جز گروهي اندك كه با پادشاه خود به جائي از نواحي تركستان رفتند و آن جا پناه گرفتند چون كوهي آن را احاطه كرده بود كه جز از يك سوي، از هيچ سوي ديگر بدان راه نبود.
گروهي از آنان نيز به خوارزمشاه پيوستند و در شمار لشكريان وي در آمدند.
خوارزمشاه، بعد به كشلي خان، فرمانرواي تاتارها، پيام فرستاد و بر او منت نهاد كه وي را در آن پيروزي ياري كرده است و اگر او به مساعدت وي نمي‌آمد، هرگز نمي‌توانست بر ختائيان چيره شود.
كشلي خان به مساعدت او اعتراف كرد و چندي بدين منوال گذشت.
بعد خوارزمشاه كسي را به نزد او گسيل داشت و از او خواست تا شهرهايي را كه از ختائيان گرفته، تقسيم كند. و گفت:
«همچنان كه ما در نابود كردن ختائيان با يك ديگر همدست شديم شايسته است كه شهرهاي ايشان را نيز با هم تقسيم كنيم.» ولي كشلي خان پاسخ داد:
«تو از من جز شمشير بهره ديگري نخواهي برد. شما نه از لحاظ نيرو، تواناتر از ختائيان هستيد و نه در فرمانروائي از آنان بزرگتريد. اگر به آرامشي كه در ميان ماست بسنده نكني، به سوي
ص: 214
تو خواهم آمد و بر سر تو نيز همان بلائي را خواهم آورد كه بر سر ختائيان آوردم.» سلطان محمد خوارزمشاه نيز به تجهيز سپاه پرداخت و با لشكريان خويش حركت كرد تا نزديك تاتارها رسيد و اردو زد.
او چون ميدانست كه ياراي برابري با كشلي خان را ندارد، به نيرنگبازي و فريبكاري پرداخته بود.
از اين رو هنگامي كه كشلي خان به جايگاه ويژه‌اي رسيد، خوارزمشاه به خانواده و بار و بنه او حمله كرد و هر چه يافت به يغما برد.
همچنين، هنگامي كه شنيد گروهي از تاتارها از زادگاه خود به راه افتاده‌اند، به سر وقت ايشان شتافت و بر آنان حمله‌ور شد.
كشلي خان كه چنين ديد برايش پيغام داد:
«اين كار پادشاهان نيست! كار راهزنان است. وگرنه چنانچه تو، همانطور كه مي‌گوئي، سلطان هستي، پس بايد با هم روبرو شويم. يا تو مرا شكست مي‌دهي و شهرهاي مرا به دست مي‌آوري، يا من با تو اين كار را مي‌كنم.» خوارزمشاه با او به زنبازي مي‌پرداخت و آنچه را كه او مي‌خواست نمي‌پذيرفت ولي به مردم شهرهاي چاچ و فرغانه و اسفيجاب و كاسان و شهرهاي ديگر آن حدود كه در جهان خرم‌تر و آبادتر از آنها نبود دستور داد تا كوچ كنند و به شهرهاي اسلامي بپيوندند.
آنگاه همه آن شهرها را ويران ساخت چون مي‌ترسيد تاتارها بر آن شهرها دست يابند.
ص: 215
بعد تاتارهاي ديگري كه چنگيزخان فرمانرواي ايشان بود، از رود جيحون گذشتند و بر كشلي خان، كه فرمانرواي تاتارهاي نخستين بود، تاختند.
كشلي خان با آنان در افتاد و اين گرفتاري، نگذاشت كه كه به خوارزمشاه پردازد.
پس از آن هم چنگيزخان او را از ميان برد و از جيحون گذشت و به خراسان تاخت.
ص: 216

دست يافتن نجم الدين، پسر ملك عادل، بر شهر خلاط

در اين سال، ملك اوحد نجم الدين ايوب، پسر ملك عادل ابو بكر بن ايوب بر شهر خلاط دست يافت.
سبب اين پيروزي آن بود كه او در شهر ميافارقين از سوي پدر خود حكومت مي‌كرد.
هنگامي كه بلبان به خلاط- چنان كه گفتيم- دست يافت، نجم الدين به شهر موش هجوم برد و آن جا را محاصره كرد و گرفت.
نواحي ديگر اطراف آن را نيز به تصرف در آورد.
بلبان در آن نواحي پايگاه خود را به آن اندازه استوار نكرده بود كه از پيشروي او جلوگيري كند.
از اين رو، نجم الدين پس از آن پيروزي به طمع تصرف شهر خلاط افتاد و بدان سوي رهسپار شد.
اما بلبان، چنان كه پيش از اين گفتيم، او را شكست داد.
نجم الدين نيز به شهر خود برگشت و لشكري گرد آورد و بسيج كرد.
ص: 217
پدرش نيز لشكري برايش فرستاد. و نجم الدين با نيروهاي تازه خويش به خلاط هجوم برد.
بلبان براي روبرو شدن با او حركت كرد.
دو لشكر در برابر هم صف كشيدند و به پيكار پرداختند.
بلبان شكست خورد و نجم الدين آن سرزمين و حتي چيزي بيش از آن را به دست آورد.
بلبان داخل خلاط شد و در آن جا پناه گرفت و رسولي را پيش مغيث الدين طغرل شاه بن قلج ارسلان، كه صاحب ارزن الروم بود، فرستاد و از او درخواست كرد تا وي را در جنگ با نجم الدين ياري دهد.
طغرل شاه نيز شخصا با لشكر خود به ياري او برخاست و پيش او رفت.
آن دو به يك ديگر رسيدند و با همدستي خود، نجم الدين را شكست دادند و موش را محاصره كردند.
چيزي نمانده بود كه آن حصن به تصرف در آيد. ولي پسر قلج ارسلان (يعني طغرل شاه) به صاحب خلاط (يعني بلبان) خيانت كرد و او را كشت به طمع اين كه آن شهر را خود به تنهائي تصرف كند.
پس از كشتن او رهسپار خلاط شد ولي مردم خلاط از دست‌يابي او به شهر جلوگيري كردند.
از اين رو به سوي ملازگرد رفت ولي مردم ملازگرد نيز او را راندند و نگذاشتند كه بر آن جا چيرگي يابد.
همينكه ديد از آن شهرها بهره‌اي نخواهد برد به شهر خويش
ص: 218
بازگشت.
ولي مردم خلاط براي نجم الدين پيام فرستادند و او را نزد خود فرا خواندند تا كرسي فرمانروائي آن جا را بدو سپارند.
او نيز به نزدشان رفت و بر خلاط و توابعش، جز اندكي از آنها، دست يافت.
فرمانروايان سرزمين‌هاي نزديك او، از دست‌يابي او بر خلاط خوششان نمي‌آمد زيرا از پدرش مي‌ترسيدند.
همچنين، مردم گرجستان نيز از او بيم داشتند و بيزار بودند.
از اين رو حملات خود را بر توابع خلاط و شهرك‌هاي آن، دنبال كردند.
نجم الدين در خلاط به سر مي‌برد و نمي‌توانست از آن جا دور شود. لذا مسلمانان از اين بابت، سخت آزار ديدند.
گروهي از لشكريان خلاط نيز كناره گرفتند و حصن وان را به تصرف در آوردند كه از بزرگترين و بلندترين حصن‌ها بود.
با چيرگي بر اين حصن، از فرمان نجم الدين سرباز زدند و گردنكشي آغاز كردند.
گروه بسياري نيز نزدشان گرد آمدند و شهر ارجيش را گرفتند.
نجم الدين كه چنين ديد براي پدر خود پيام فرستاد و او را از آن حال آگاه كرد و از او خواست كه با لشكر خويش او را ياري دهد.
ملك عادل نيز، برادر نجم الدين، ملك اشرف موسي بن عادل، را با لشكري به سوي او گسيل داشت.
ص: 219
دو برادر با لشكري بسيار به هم رسيدند و دژ وان را كه خلاطيان در آن بودند محاصره كردند.
آنان چون در برابر نيروهاي دو برادر نمي‌توانستند ايستادگي كنند، بدون جنگ، دژ را تسليم كردند و از آن بيرون رفتند.
نجم الدين آن دژ را گرفت و فرمانروائي او در خلاط و توابع آن استواري يافت.
برادر او، ملك اشرف، هم به شهرهاي خويش كه حران و رها بود، بازگشت.
ص: 220

يورش‌هاي فرنگيان بر شام‌

در اين سال فرنگياني كه در طرابلس و حصن الاكراد به سر مي‌بردند، زياد شدند و تاخت و تازشان در شهر حمص و نواحي وابسته بدان، فزوني يافت.
آنان به شهر حمص حمله بردند و چون گروه بسياري بودند، صاحب حمص، اسد الدين شير كوه بن محمد بن شير كوه توانائي زور آزمائي با ايشان را نداشت و نمي‌توانست آنها را براند يا از پيشرفتشان جلوگيري كند.
از اين رو به ملك ظاهر غازي، فرمانرواي حلب، و فرمانروايان ديگر شام متوسل شد و از ايشان ياري خواست.
ولي هيچ كس او را ياري نكرد جز ملك ظاهر كه لشكري برايش فرستاد.
اين لشكر در پيشش ماند و از تاخت و تاز فرنگيان به سرزمين او جلوگيري كرد.
ص: 221
بعد، ملك عادل از مصر با لشكريان بسيار بيرون رفت و به شهر عكا روي آورد.
صاحب عكا كه يك فرنگي بود با او به شرط آزاد ساختن اسيران مسلمان و شرايط ديگر، صلح كرد.
ملك عادل بعد به حمص رفت و در كرانه درياچه قدس اردو زد.
در آن جا لشكريان شرق و ديار جزيره بدو پيوستند. و او با اين نيروها داخل شهرهاي طرابلس گرديد و جائي را كه قليعات ناميده مي‌شد محاصره كرد و آن را بدون جنگ گرفت و صاحبش را آزاد ساخت.
آنگاه هر چه از چارپايان و اسلحه در قليعات يافت به غنيمت برد و آن جا را ويران كرد.
سپس به طرابلس رفت و در آن جا به يغماگري و آتش‌سوزي و اسير كردن زنان پرداخت و آنچه يافت به غنيمت برد.
مدت اقامت او در سرزمين فرنگيان دوازده روز بود، و از آن جا به درياچه قدس بازگشت.
ميان او و فرنگيان، پيك و پيام‌هائي درباره صلح رد و بدل شد ولي اين گفت و گوها بر پايه‌اي استوار نشد تا زمستان فرا رسيد و لشكريان شرقي درخواست كردند كه پيش از سرماي سخت، به شهرهاي خويش باز گردند.
بنابر اين گروهي از آن لشكر به حمص، نزد صاحب حمص، رفتند و از آن جا به دمشق برگشتند و زمستان را در دمشق گذراندند.
لشكريان ديار جزيره نيز به مكان‌هاي خود مراجعت نمودند.
ص: 222
سبب بيرون رفتن ملك عادل از مصر با لشكريان خويش اين بود كه فرنگيان قبرس چند كشتي از ناوگان مصر را گرفتند و كساني را كه در كشتي‌ها بودند اسير كردند.
ملك عادل به صاحب عكا پيام فرستاد و از او خواست كه هر چه را گرفته برگرداند.
بدو گفت:
«ما با هم در حال صلح هستيم. پس براي چه شما به ياران ما خيانت كرديد؟» صاحب قبرس عذر آورد به اين كه:
«من زورم به مردم قبرس نمي‌رسد. آنان به فرمان من نيستند و از فرنگياني فرمانبري مي‌كنند كه در قسطنطنيه هستند.» بعد كه مردم قبرس دچار خشكسالي و كميابي خواربار شدند و از گرسنگي رهسپار قسطنطنيه گرديدند، زمام امور قبرس از نو به دست صاحب عكا افتاد.
ملك عادل بار ديگر به صاحب عكا نامه نگاشت و آنچه را كه مي‌خواست باز گفت.
ولي كار به جائي نرسيد.
از اين رو با لشكريان خويش از مصر بيرون شد و با عكا كاري كرد كه ذكر كرديم.
آن وقت صاحب عكا آنچه را كه او مي‌خواست پذيرفت و اسيران را آزاد كرد.
ص: 223

آشوب در خلاط و كشته شدن بسياري از مردم آن‌

همينكه فرمانروائي خلاط و توابع آن بر ملك اوحد بن عادل مسلم شد، از آن شهر به ملازگرد رفت تا امور آن جا را مرتب كند و كارهائي را كه بايست كرد انجام دهد.
وقتي از خلاط رفت، مردم خلاط بر كساني كه از لشكر او در آن جا بودند، شوريدند و آنان را از پيش خود راندند و سركشي آغاز كردند.
آنگاه به قلعه خلاط، كه ياران ملك اوحد در آن بودند، حمله بردند و آن دژ را محاصره كردند و به بانگ بلند به هواخواهي از شاه ارمن و ستايش او پرداختند.
شاه ارمن مرده بود و آنان از اين كار مي‌خواستند فرمانروائي را به ياران و مملوكان شاه ارمن برگردانند.
ملك اوحد همينكه اين خبر را شنيد به نزد ايشان بازگشت.
لشكري هم از جزيره ابن عمر برايش رسيد.
ص: 224
بدين گونه نيرومند شد و خلاط را در ميان گرفت.
مردم خلاط نيز گرفتار دو دستگي شدند. برخي از ايشان به ملك اوحد گرويدند چون به برخي ديگر رشك مي‌بردند.
ملك اوحد از اين دو دستگي سود جست و بر شهر چيره شد و گروه بسياري از مردم را كشت. گروهي از بزرگان شهر را نيز اسير كرد و آنان را به ميافارقين فرستاد.
هر روز كساني را به سر وقت مردم خلاط مي‌فرستاد تا گروهي از آنان را بكشند.
سرانجام جز عده‌اي قليل از آن آسيب جان بدر نبردند.
اهل خلاط پس از اين رويداد به خواري و بدبختي افتادند.
همزباني و همآهنگي جوانان خلاط از بين رفت و ميانشان پراكندگي افتاد.
در نتيجه، قدرت و نفوذي كه داشتند، از دست دادند و مردم از شرشان آسوده شدند. چون كارشان به جائي رسيده بود كه يك سلطان را روي كار مي‌آوردند و ديگري را مي‌كشتند.
لذا سلطنت ايشان همراه با قدرت فرمانروائي نبود و قدرت فرمانروائي را همان جوانان در دست داشتند.
ص: 225

دست يافتن ابو بكر بن پهلوان بر شهر مراغه‌

در اين سال امير نصرة الدين ابو بكر بن پهلوان، دارنده آذربايجان، بر شهر مراغه دست يافت.
سبب اين دست يابي آن بود كه علاء الدين قراسنقر در اين سال درگذشت.
پس از او، پسرش، كه بچه‌اي بود، به جايش نشست و يكي از خدمتگزاران پدرش به تربيت او و تدبير دولت او پرداخت.
بعد، يكي از سرداران پدرش، از فرمان او سرپيچيد و به گردنكشي پرداخت.
آن خادم، كه مربي پسر علاء الدين بود، از سوي خود لشكري به سركوبي او فرستاد.
آن سردار با ايشان جنگيد ولي شكست خورد و پسر علاء- الدين بر كرسي فرمانروائي استوار ماند ولي روزگار او دير نپائيد و در آغاز سال 605 درگذشت.
ص: 226
خانواده او نيز بر افتادند و از آنان هيچ كس نماند.
پس از درگذشت او نصرة الدين ابو بكر از تبريز به سوي مراغه روانه شد و آن جا را گرفت و بر سراسر قلمرو آل سنقر چيره گرديد جز بر قلعه روئين دز كه آن خادم در آن جا پناهنده شده بود و خزانه‌ها و ذخائر را در اختيار داشت و با اين دژ در برابر امير ابو بكر ايستادگي مي‌كرد.
ص: 227

غزل نصير الدين، وزير خليفه‌

اين نصير الدين ناصر بن مهدي علوي از مردم ري بود و از خانداني بزرگ به شمار مي‌رفت.
هنگامي كه مؤيد الدين بن قصاب وزير خليفه بر ري دست يافت، نصير الدين به بغداد رفت و مورد قبول خليفه واقع شد.
خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه، او را نخست به نيابت وزارت، و بعد به وزارت گماشت و او را فرمانروائي بخشيد.
پسرش را نيز به خزانه‌داري گماشت.
در بيست و دوم جمادي الآخر اين سال نصير الدين از كار بر كنار گرديد و در خانه خود را بست.
سبب بر كناري او اين بود كه با مملوكان بزرگ خليفه بد رفتاري مي‌كرد.
يكي از اين مملوكان، امير الحاج مظفر الدين سنقر معروف به وجه السبع بود.
او در سال 603 از دست نصير الدين به شام گريخت و در مرجوم از حاجياني كه به همراه داشت جدا شد.
ص: 228
آنگاه براي خليفه نامه‌اي نگاشت و درباره گريز خويش پوزش خواست و گفت: «من از دست وزير گريختم.» بعد، امير جمال الدين قشتمر، كه از برگزيده‌ترين مملوكان خليفه بود و بيش از همه در او اثر مي‌گذاشت، كار امير الحاج مظفر الدين را پيروي كرد و به لرستان رفت و از آن جا براي خليفه پيام فرستاد و عذر خواست و گفت:
«اين وزير مي‌خواهد از مملوكان خليفه هيچ كس در خدمت وي باقي نماند. و شكي نيست كه او مي‌خواهد دعوي خلافت كند.» مردم هم در اين باره سخنان بسيار گفتند و شعر ساختند.
شعري كه يكي از آنان سروده، چنين است:
الا مبلغ عني الخليفة احمداتوق وقيت السوء ما انت صانع
وزيرك هذا بين امرين فيهمافعالك، يا خير البرية، ضائع
فان كان حقا من سلالة احمدفهذا وزير في الخلافة طامع
و ان كان فيما يدعي غير صادق‌فاضيع ما كانت لديه الصنائع (يعني: اي پيغامگزار، پيام مرا به خليفه احمد برسان و بگو بدي‌ها را از پيرامون اعمال خود بگردان، اين وزير تو از دو حال خارج نيست، و در هر دو حال، اي بهترين مردم، كار تو تباه خواهد شد.
اگر به راستي از خاندان پيامبر است پس وزيري است كه در
ص: 229
اين خلافت طمع بسته است.
و اگر در آنچه ادعا مي‌كند صادق نيست، پس كارهائي كه در دست اوست به بدترين گونه‌اي انجام مي‌يابد.) سرانجام خليفه او را از كار بر كنار كرد، و مي‌گفتند سبب عزل او چيز ديگري جز اين بوده است.
نصير الدين، پس از آن كه معزول شد، به خليفه پيام فرستاد و گفت:
«روزي كه من بدين جا آمدم، نه يك دينار داشتم و نه يك درهم و در اين جا از پول و چيزهاي گرانبها و جز اينها، بيش از پنج هزار دينار نصيبم شد.» در اين نامه درخواست كرد كه همه دارائي او را بگيرند و او را رها سازند تا بتواند در مشهد علي (نجف) اقامت كند و به- كارهاي برخي از علويان برسد.
خليفه بدو پاسخ داد:
«ما چيزي به تو نداديم كه بخواهيم آنرا از تو پس بگيريم حتي اگر آنچه داشتي زمين را از طلا پر مي‌ساخت. تو در امان خداوند و امان ما هستي و ما چيزي از تو نشنيده‌ايم كه شايسته چنين كيفري باشد جز اين كه دشمنان تو درباره تو زياده‌روي مي‌كنند.
بنابر اين، هر جا را كه دلت مي‌خواهد انتخاب كن و دولتمند و محترم بدان جا برو.» او هم اين راه را برگزيد كه از سوي خليفه تحت حمايت قرار گيرد تا دشمنش نتواند بر او دست يابد و به جان او آسيب رساند.
ص: 230
درخواست او پذيرفته شد و انجام يافت.
او مردي نيك نهاد بود. به مردم نزديك بود و با ايشان به گشاده‌روئي و شكفتگي صحبت مي‌داشت.
به مردم ظلم نمي‌كرد و به دارائي ايشان چشم طمع نمي- دوخت.
همينكه نصير الدين از كار افتاد، امير الحاج كه در مصر مي‌زيست و در خدمت ملك عادل بود، به بغداد بازگشت.
قشتمر نيز برگشت.
فخر الدين ابو البدر محمد بن احمد بن امسيناي واسطي به نيابت وزارت پرداخت. او ديگر تحكم و خودكامگي نمي‌كرد.
ص: 231

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، شب چهارشنبه، پنج روز به پايان ماه رجب مانده، نزديك سپيده دم زمين لرزه‌اي روي داد.
در آن هنگام من در موصل به سر مي‌بردم. زلزله در آن جا شديد نبود.
از بسياري از شهرهاي ديگر نيز خبر رسيد كه در آن جاها زلزله آمده ولي شدتي نداشته است.
در اين سال، خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه، تمام ماليات فروش و آنچه از دارندگان كالاها به عنوان باج راهداري و غيره بابت خريد و فروش كالاها گرفته مي‌شد، همه را بخشيد و موقوف ساخت.
اين درآمدها مبالغ بسياري مي‌شد.
ص: 232
سبب اين اقدام آن بود كه يكي از دختران عز الدين نجاح، شرابدار خليفه، درگذشت.
بدين مناسبت گاوي خريداري شد كه بكشند و گوشتش را تصدق بدهند.
به نام «مؤونت» نيز عوارضي روي قيمت گاو كشيدند كه بسيار زياد بود.
او خليفه را از اين موضوع آگاه ساخت و خليفه هم دستور داد كه اين گونه عوارض و ماليات‌ها را موقوف سازند.
در اين سال، در ماه رمضان، خليفه دستور داد تا خانه‌هائي در محله‌هاي بغداد بسازند و به تنگدستان افطار دهند.
در اين خانه‌ها كه به مهمانسرا معروف شد، گوشت ميش و نان خوبي مي‌پختند.
اين كار در دو ساحل بغداد انجام مي‌شد.
خليفه در هر خانه‌اي نيز كسي را گماشت كه به وي اعتماد داشت.
به هر كسي قدحي پر از خوراك و گوشت و يك من نان مي‌دادند.
هر شب به وسيله اين مهمانسراها مردم بسياري كه به شمار در نمي‌آمدند افطار مي‌كردند.
در اين سال آب دجله به حد زيادي فزوني يافت، آب از سوي
ص: 233
دروازه كلواذي داخل خندق بغداد گرديد.
مردم شهر از خطر غرق شدن به هراس افتادند.
خليفه به بستن خندق همت گماشت و فخر الدين نايب الوزاره و عز الدين شرابي سوار شدند و به بيرون شهر رفتند و از آن جا دور نشدند تا خندق بسته شد.
در اين سال، شيخ عبد اللّه بن حنبل بن الفرج، مكبر مسجد رصافه، درگذشت.
حديث را عالي اسناد مي‌كرد.
از ابن الحصين مسند احمد بن حنبل را روايت مي‌نمود كه اسناد عالي دارد.
به موصل آمد و در آن جا و جاهاي ديگر به روايت حديث پرداخت.
ص: 234